1 ساقی به من آور قدح پیر مغان را تا تازه کند جودت او جوهر جان را
2 یک جام به من بخش از آن خم قدیمی زان می که کند مست زمین را و زمان را
3 زان باده که در نشئه او آب حیاتست زان باده که او جلوه دهد عین عیان را
4 زان باده که تا با نشد ازو طلعت خورشید زان باده که سرمست کند پیر و جوان را
1 بازم نمکی بر جگر ریش رسیدست صد گونه بلا بر من درویش رسیدست
2 من ناله ز بیگانه ندارم، که دلم را هر غم که رسیدست هم از خویش رسیدست
3 درد تو بهرکس نرسیدست ولیکن المنة لله که مرا بیش رسیدست
4 کیشم همه عشقست و نیاید بصفت راست تیری که مرا بر دل از آن کیش رسیدست
1 ای چشم تو در شوخی سرفتنه دورانها خط خوش و رخسارت رشک گل و ریحانها
2 از نرگس مخمورت وز زلف پریشانت سرمست صفا دلها، آغشته غم جانها
3 گفتم که: نکو دانم وصف دهنت، گفتا: در قصه جان ماندی، با دعوی عرفانها
4 در مسجد و میخانه هرجا که روم بینم از درد تو زاریها وز شوق تو افغانها
1 ساقی بیار باده و بنواز عود را یک دم بلند کن نغمات سرود را
2 جامی بتشنگان حیات ابد رسان هی بر زنید زاهد خشک حسود را
3 شیطان حسود و دشمن و رحمان امین جان از بهر آن حسود مرنجان ودود را
4 چنگست راکعی و کمانچه است ساجدی بهر که میکنند رکوع و سجود را؟
1 «ستة ایام » گفت و «سبع سماوات » «ثم علی العرش استوا» است نهایات
2 حضرت حق را عروش نامتناهیست فاش بگویم عروش جمله ذرات
3 بر سر ذره مستویست باسمی چون بشناسی رسی بنیل مرادات
4 هرچه که گویم، فقیه گوید: هی هی هرچه که گوید فقیه، گویم: هیهات!
1 ای ساقی جان بخش، که در جام تو جانست پر کن قدح باده، که دل در خفقانست
2 آن سرو روان رفت بهر جای که دل داشت جان و دل ما در پی آن سرو روانست
3 آن شاه دل افروز، که سرمایه حسنست هرجا که روان شد دل و جانها نگرانست
4 دلها همه گلشن شد و جانها همه روشن آن ماه دل افروز مگر شمع جهانست؟
1 باده ارزان شد و زهاد خرابند و یباب ساقی، از جام بلورین تو جان را دریاب
2 می رود عمر براهی که نمی آید باز این دمی چند که باقیست بمی خانه شتاب
3 باده ار دل شد و دل جان شد و جان جانان شد این همه سور همه ناله چنگست و رباب
4 آشیانیست حریفان ترا مجلس انس سایبانیست محبان ترا ظل سحاب
1 ز درد عشق اگر جان غریق بحر بلاست هزار شکر که دل در مقام صبر و رضاست
2 حریف بزم قلندر کسی تواند بود که در طریق محبت ز جان و دل برخاست
3 میان مجلس مستان ز پا وسر بگذر که آن مقام خراباتیان بی سر و پاست
4 مؤذنان حقیقت بلند میگویند که: آستان خرابات عشق قبله ماست
1 روی زمین لعل بدخشان شدست جرعه ما قلزم و عمان شدست
2 ذره ما شد همگی آفتاب عقل درین واقعه حیران شدست
3 کس نشنیدست و ندیدست این مورچه ای را که سلیمان شدست
4 هرکه ازین جرعه چشد قطره ای بنده او خسرو و خاقان شدست
1 دین هر کس بقدر صدق و صفاست دیدن عاشقان طریق فناست
2 چند پرسی: لباب عرفان چیست؟ آنچه با فهم تو نیاید راست
3 سخن سر این معما را تو ندانسته ای، مگو که خطاست
4 خواستم، جام داد و عذر بگفت عذر این را کجا توانم خواست؟