1 می رود خنده به سامان بهاران زده ای خون گل ریخته و می به گلستان زده ای
2 شور سودای تو نازم که به گل می بخشد چاکی از پرده دل سر به گریبان زده ای
3 آه از بزم وصال تو که هر سو دارد نشتر از ریزه مینا به رگ جان زده ای
4 شور اشکی به فشار بن مژگان دارم طعنه بر بی سر و سامانی طوفان زده ای
1 کیستم دست به مشاطگی جان زده ای گوهرآمای نفس از دل دندان زده ای
2 پاس رسوایی معشوق همین ست اگر وای ناکامی دست به گریبان زده ای
3 شوق را عربده با حسن خودآرا باقی ست من و صد پاره دلی بر صف مژگان زده ای
4 دل صد چاک نگهدار و به جایش بفرست شانه ای در خم آن زلف پریشان زده ای
1 دارم دلی ز غصه گرانبار بودهای بر خویشتن ز آبله چیزی فزودهای
2 دل آن بلا کزو نفسی برق خرمنی بخت آنچنان کزو اثر مرگ دودهای
3 از بهر خویش ننگم و دارم ز بخت چشم خود را در آب و آینه رخ نانمودهای
4 گمنام و زهد کیشم و خواهم به من رسد در رخت خواب شاه به مستی غنودهای
1 سرچشمه خونست ز دل تا به زبان های دارم سخنی با تو و گفتن نتوان های
2 سیرم نتوان کرد ز دیدار نکویان نظاره بود شبنم و دل ریگ روان های
3 ذوقی ست درین مویه که بر نعش منستش ها دلشده هیچ مگوی همه دان های
4 در خلوت تابوت نرفته ست ز یادم بر تخته در دوخته چشم نگران های
1 در زمهریر سینه آسودگان نه ای ای دل بدین که غمزده ای شادمان نه ای؟
2 ای دیده اشک ریختن آیین تازه نیست خود را ز ما مگیر اگر خون فشای نه ای
3 بلبل به گوشه قفس از خستگی منال چون من به بند خار و خس آشیان نه ای
4 داغم ز ناکسی که به تمهید آشتی رنجیده ای ز غیر و به من مهربان نه ای
1 خشنود شوی چون دل خشنود نیابی ترسم که زیانکار کسی سود نیابی
2 از قافله گرمروان تو نباشد رختی که به سیلش شرراندود نیابی
3 فرقی ست نه اندک ز دلم تا به دل تو معذوری اگر حرف مرا زود نیابی
4 بر ذوق خداداد نظردوختگانیم در سینه ما زخم نمکسود نیابی
1 دلم در ناله از پهلوی داغ سینه تابستی بر آتشپاره ای چسبیده لختی از کبابستی
2 بهارم دیدن و رازم شنیدن برنمی تابد نگه تا دیده خونستی و دل تا زهره آبستی
3 هجوم جلوه گل کاروانم را غبارستی طلوع نشئه می مشرقم را آفتابستی
4 فغانم را نوای صور محشر هم عنانستی بیانم را رواج شور طوفان در رکابستی
1 گر نه نواها سرودمی چه غمستی؟ من که نیم گر نبودی چه غمستی؟
2 زنگ زدودن نبرد ز آینه کلفت گر همه صورت زدودمی چه غمستی؟
3 گر غم دل بودمی که تا دم مردن هم به خود از خود فزودمی چه غمستی؟
4 بخت خود ار بودمی که تا به قیامت بی خبر از خود غنودمی چه غمستی؟
1 در بستن تمثال تو حیرت رقمستی بینش که به پرگار گشایی علمستی
2 غم را به تنومندی سهراب گرفتم خود موج می از دشنه رستم چه کمستی؟
3 بیداد بود یکسره هشتن به کمر بر زلفی که ز انبوهی دل خم به خمستی
4 خرسندی دل پرده گشای اثری هست شادم که مرا این همه شادی به غمستی
1 اندوه پرافشانی از چهره عیانستی خون ناشده رنگ اکنون از دیده روانستی
2 غم راست به دلسوزی سعی ادب آموزی انداختگانش را اندازه نشنانستی
3 صد ره به هوس خود را با وصل تو سنجیدم یک مرحله تن وانگه صد قافله جانستی
4 ذوق دل خودکامش دریاب ز فرجامش هر حلقه گلدامش چشمی نگرانستی