1 گر بداند لذت جان باختن در راه عشق هیچ عاقل زنده نگذارد به عالم خویش را
2 عشق داند تا چه آسایش بود در ترک جان ذوق این معنی نباشد عقل دوراندیش را
1 مانندگربهای که خورد بچگان خویش خوردند دایگان بچهٔ شیرخوار را
2 عاشق به لذت لب نانی فروخته هفتاد سال لذت بوس وکنار را
1 بسکه سرگرم حجت خویشند غافلند از خدا اولوالالباب
2 ای خوشا حال عارفی که ز شوق همچو دیوانه بر درد جلباب
1 مردکز عیب خویش بیخبرست هنر دیگران شمارد عیب
2 جام بیچارگان چرا شکند آنکه مینای می نهد در جیب
1 استرم را اگر فرستادی نکنم جز به مردمی یادت
2 معنی آن فلان تحیاتست وان فلان روح پاک اجدادت
3 ورنهگویم که آن فلان ذکرست وان فلان مقعد پر از بادت
1 مر آن خدای که پیمانه را نگهدارد به زیر خاک چو پیمان اهل عشق درست
2 ز روی صدق دگر به کام شیر روی به رهروان طریقت قسم که حافظ تو ست
1 ای که از عشق و عقل میلافی هست نیمی دروع و نیمی راست
2 عقل داری ولی نداری عشق زان وجودت اسیر خوف و رجاست
3 عشق را با امید و بیم چکار بیم و امید اهل عشق خداست
1 کلام عاقل و جاهل به گوش یکدیگر چو نیک بنگری از روی تجربت بادست
2 همین به باغ ننالند بلبلان از زاغ که زاغ نیز هم از بلبلان به فریادست
1 چو زنی در دام شهوت شد اسیر خر به چشمش به ز طاوس نرست
2 همچنان در چشم شهوت مرد را دیو با حور بهشتی همبرست
1 عاقل از دیدار معنی غافلست زانکه هر حجت که گوید آفلست
2 لااحب الآفلین فرمود حق این سخن آساننمای و مشکلست
3 در گذر از خویش و واصل شو به دوست کانکه واصل شد مرادش حاصلست