1 داد از سپهر غدّار آه از جهان فانی کان حاسدیست مکار وین دشمنیست جانی
2 آن دزد مردم آزار در زیّ اهل بازار این گرک آدمیخوار در کسوت شبانی
3 هریک چو مار قتال زیبا و خوش خط و خال ما بیخبر ازین حال وز حیلت نهانی
4 آن هردو مار خفته ما نرم نرم رفته سرشان بهبرگرفته از روی مهربانی
1 به هر کس نعمتی گر زان فرستی که یکره شکر احسان تو گوید
2 پس احول به که او هر نعمتی را دو بیند شکر احسانت دو گوید
1 آه مظلوم تیر دلدوزیست که ز شست قضا رهاگردد
2 گر رسد بر نشان عجب نبود تیر از آن شست کی رها گردد
1 مسلمست که گنجشک نیست چون شهباز ولی علاج ندارد ز پر زدن گنجشگ
2 تفاوتی که بود مشک و پشک را با هم معینست ولیکن گزیر نیست ز پشگ
3 زرشگ اگرچه نباشد چو دانهٔ یاقوت ولی هم از پی بیمار نافعست زرشگ
1 دل و جان مرد عاشق دوست دارد ولی با این دو مهرش هست چندان
2 که دل بگذارد اندر دست دلبر که جان بسپارد اندر پای جانان
1 مردی که حریص آمد هرگز نشود قانع از لقمهٔ گوناگون وز جامهٔ رنگارنگ
2 گویا نشنیدستی کان خواجه به زن فرمود کای زن چکنی زینت برخیز و بنه نیرنگ
3 خلقی که کریه آمد از جامه نیابد زیب فرجی که فراخ افتد از وسمه نگردد تنگ
1 چو زنی در دام شهوت شد اسیر خر به چشمش به ز طاوس نرست
2 همچنان در چشم شهوت مرد را دیو با حور بهشتی همبرست
1 مگر خدای منزه نبود ای فرزند که این زمان تو منزه کنی به تسبیحش
2 کنایتیست سخنهای اهل شرع تمام که هست شیوهٔ ارباب فقر تصریحش
1 سیهروزی از بخکسی ندیده یل بتر که خود تعب کشد و غیری انتفاع کند
2 از آنکه تا هنوزش بود به تن رمقی ز ناز و نوش جهان طبعش امتناع کند
3 ولی جنازهاش از در برون نرفته هنوز در آن زمان که جهان را به جان وداع کند
4 به مال و دولت او سفلهای گمارد چرخ که نان او خورد و با زنش جماع کند
1 ای خواجه هر خطا که کنی خود به خود کنی رو شرمی از خدا کن و بر دیگران مبند
2 موی دراز ریش اگر کوسه برکند هم بر دراز ریش بود جای ریشخند