1 صدشکر گویم هر زمان هم چنگ را هم جام را کاین هر دو بردند از میان هم ننگ را هم نام را
2 دلتنگم از فرزانگی دارم سر دیوانگی کز خود دهم بیگانگی هم خاص را هم عام را
3 خواهم جنونی صف شکن آشوب جان مرد و زن آرد به شورش تن به تن هم پخته را هم خام را
4 چون مرغ پرد از قفس دیگر نیندیشد ز کس بیند مدام از پیش و پس هم دانه را هم دام را
1 زین پس به کار ناید رطل و سبو مرا ساقی به خم می بنشان تا گلو مرا
2 لخت جگر کباب کنم خون دل شراب کاین بد غرض ز امر کلوا و اشربوا مرا
3 من هر چه باده نوش کنم نور جان شود نهی است بهر تجربه لاتسرفوا مرا
4 یا می مده مرا ز سبو یا اگر دهی راهی ز خم می بگشا در سبو مرا
1 کنون که برگ و نوا نیست باغ و بستان را بساز برگ و نوای دی و زمستان را
2 گلوی بلبله و راح ارغوانی گیر بدل گل سحر و بلبل خوش الحان را
3 چو آفتاب می و صبح روی ساقی هست چراغ و شمع چه حاجت بود شبستان را
4 از آن فروخته گوهر که سوی نور جمال دلیل شد به شب تیره پور عمران را
1 ضحاک وار کشته بسی بی گناه را بر دوش تا فکنده دو مار سیاه را
2 قصد ذقن نمودمش از زلف عنبرین چشمم ندید در شب تاریک چاه را
3 هوش از سرم به چابکی آن شوخ کجکلاه برد آنچنان که دزد شب از سر کلاه را
4 حیران زاهدم که بر آن روی چون بهشت از ابلهی گناه شمارد نگاه را
1 حیران کند جمال تو ماه دو هفته را خجلت دهد رخ تو گل نو شکفته را
2 دارم چو ماه یکشبه آغوش از آن تهی تا در بغل کشم چو تو ماهی دو هفته را
3 باید کنون گریست که دل پاک شد ز غیر رسمی نکوست آب زدن راه رفته را
4 بینم به خواب روی تو آری به غیر آب ناید به خواب تشنهٔ ناکام خفته را
1 چه شیرین گفت خسرو این عبارت که نبود وصل شیرین بیمرارت
2 سرم را در ره وصل تو دادم که بیسرمایه صعب افتد تجارت
3 سزد گر زندهٔ جاوید مانم که مرگ آمد ندیدم از حقارت
4 مرا تهدید کشتن چون کند دوست به عمر جاودان بخشد بشارت
1 ز ما صد جان وز آن لب یک عبارت ز ما صد دل وز آن مه یک اشارت
2 دلا از چشم خونخوارش حذر کن که بیرحمند ترکان وقت غارت
3 به خون دل بسازم از غم دوست ناعت کرد باید در تجارت
4 چو سنگ سختم آتش در درونست تنم را زان نمی سوزد حرارت
1 دامن وصل تو گر افتد به دست پای به دامن کشم از هرچه هست
2 عشق توام چشم درایت بدوخت مهر توام دست کفایت ببست
3 شوق رخت پردهٔ عقلم درید سنگ غمت شیشهٔ صبرم شکست
4 رنگ رخت آب برونم ببرد مشک خطت ریش درونم بخست
1 که بود آن ترک خونآشام سرمست که جانم برد و خونمخورد و دل خست
2 درآمد سرخوش و افتادم از پای برون شد مست و بیرون رفتم از دست
3 سپر بر پشت و تیغ کیه در مشت کمان در دست و تیر فتنه در شست
4 فغان جای نفس از سینه برخاست جنون جای خرد در مغز بنشست
1 دل دیوانه که خود را به سر زلف تو بستست کس بر او دست نیابد که سر زلف تو بستست
2 چکند طالب چشمت که ز جان دست نشوید بوی خون آید از آن مست که شمشیر به دست است
3 به امیدی که شبی سرزده مهمان من آیی چشم در راه و سخن بر لب و جان بر کف دست است
4 من و وصل تو خیالیست که صورت نپذیرد که ترا پایه بلندست و مرا طالع پستست