1 خلق را قصهٔ حسن پری از یاد رود هرکجا ذکری از آن شوخ پریزاد رود
2 هر شکایت که مرا از تو بود در دل تنگ چون کنم یاد وصالت همه از یاد رود
3 هرکجا کز رخ و بالای تو گویند سخن ظلم باشدکه حدیث ازگل و شمشاد رود
4 وقت آنست که تا سنبلهٔ چرخ مرا از غم سنبل گیسوی تو فریاد رود
1 رفتند دوستان و کم از بیش و کم نماند روزم سیاه گشت و برم سایه هم نماند
2 چون صبح از آن سبب نفس سرد می کشم کان صبح چهره چون نفس صبحدم نماند
3 با من ستم نمیکند ار یار من رواست چندان ستم نمودکه دیگر ستم نماند
4 گویی دلت چرا نشد از هجر من غمین آن قدر تنگ شدکه درو جای غم نماند
1 اگر از خوردن می لعل لبت رنگینست بیسبب چیست که می تلخ و لبت شیرینست
2 حور در سایهٔ طوبی اگرش جاست چرا طوبی قد تو در سایهٔ حورالعینست
3 چهرهٔ من نه سپهرست چرا همچو سپهر هرشب از اشک روان جلوهگه پروینست
4 دیده تا دید ترا گفت زهی سرو بلند راستی کور به آن دیده که کوتهبینست
1 آن سنگدل که شیشهٔ جانهاست جای او آتش زند در آب و گل ما هوای او
2 سوگند خوردهام که ببوسم هزار بار هرجا رسیده است به یکبار پای او
3 جز کاندر آب و آیینه دیدم جمال وی بر هیچ کس نظر نگشودم به جای او
4 عاشق که آرزو نکند جز رضای دوست این عجز او بتر بود ازکبریای او
1 ای تیره زلف درهم ای نافهٔ تتاری کار من از تو درهم روز من از تو تاری
2 گر نیستی تن من تا چند گوژپشتی ور نیستی دل من تا چند بیقراری
3 کردی سیاهکارم تا کی سفیدچشمی کردی سفید چشمم تا کی سیاهکاری
4 تا رسم روزگارت شد آفتابپوشی رسم منست تا روز هرشب ستاره باری
1 هرکس به هوای جان گرفتار ما بی تو ز جان خویش بیزار
2 جا بی تو کنم به خلد هیهات دل بیتو نهم به عیش زنهار
3 جان بیتو به پیکرم بود تنگ سر بیتو به گردنم بود بار
4 دلهای گشاده از غمت تنگ جانهای عزیز در رهت خوار
1 چونست که اسماعیل هرگه به خروش آید هشیار رود از هوش بی هوش به هوش آید
2 سر تا به قدم مردم از وجد به رقص آیند آواز دلاویزش هرگه که به گوش آید
3 از نغمه لب نوشش صد نیش زند بر دل من بندهٔ این نیشم کز آن لب نوش آید
4 از پای نشیند غم چون او به طرب خیزد خاموش شود بلبل چون او به خروش آید
1 زندهٔ جاوید کیست کشتهٔ شمشیر دوست دل که مرا در برست به که به زنجیر دوست
2 دیده عزیزم ولی یار چو گیرد کمان دیده سپر بایدم کرد بر تیر دوست
3 پای به میدان عشق گر بنهی بنگری مردم آزاده را رشک به نخجیر دوست
4 در همه عالم دلی رسته نبینی ز بند صید گر اینسان کند زلف گرهگیر دوست
1 کنون که برگ و نوا نیست باغ و بستان را بساز برگ و نوای دی و زمستان را
2 گلوی بلبله و راح ارغوانی گیر بدل گل سحر و بلبل خوش الحان را
3 چو آفتاب می و صبح روی ساقی هست چراغ و شمع چه حاجت بود شبستان را
4 از آن فروخته گوهر که سوی نور جمال دلیل شد به شب تیره پور عمران را
1 دلبران اخترند و تو ماهی نیکوان لشکرند و تو شاهی
2 چندگویی دلت چگونه بود تو درون دلی خود آگاهی
3 بس درازستی ای شب یلدا لیک با زلف دوست کوتاهی
4 اول از دشمنان برآورگرد آخر از دوستان چه میخواهی