1 بد من گفت بدی لیک نمی رنجم ازو لله الحمد مرا خلق نکو می دانند
2 در حق من سخن او چه اثر خواهد داد پیش قومی که مرا بهتر ازو می دانند
1 سخن من بسیست در عالم جز بد او عدو نمی بیند
2 هر نکویی که هست در نظمم دوست می بیند او نمی بیند
3 بی تکلف عدوی من کور است دیده او نکو نمی بیند
1 نوجوانان را خدا در اول نشو و نما چون ملک از هر خلل پاک و مطهر آفرید
2 شدت تکلیف و طاعت را از ایشان رفع کرد بر دل احباب نقش طاعت ایشان کشید
3 بی تردد نعمت جنت بر ایشان وقف شد بی تعب از خوان قسمت روزی ایشان رسید
4 تا بتدریج زمان و امتداد روزگار عابدان متقی گردند و پیران و رشید
1 صانعی کز آب و گل فیض کمال قدرتش دلبران لالهرخسار سمنبر آفرید
2 تا نماید صنع او ضایع ز بهر عاشقی دل درون عاشقان درد پرور آفرید
3 عاشقان را بر جفای ماه رویان صبر داد ماه رویان را جفاکار و ستمگر آفرید
4 گر بجرم عشق عاشقی را نگیرد دور نیست چون ز بهر عاشقی دل داد و دلبر آفرید
1 بهر دفع دشمن و فتح بلاد و حفظ نفس پادشه را منت خیل و حشم باید کشید
2 محرمان پادشه را از برای عز و جاه رنج باید دید در خدمت الم باید کشید
3 منعمان ملک را از محرمان پادشه متصل در کسب جمعیت ستم باید کشید
4 مفلسان کم قناعت را ز بهر لقمه از سکان منعمان پیوسته غم باید کشید
1 در صدف صدق جناب متولی کز رای منیرش عتباتست منور
2 عمریست دماغ دل سکان مشاهد از رایحه مکرمت اوست معطر
3 پاکیزه نهادی که مراد دو جهانش از خدمت اولاد رسولست میسر
4 فرخنده مآلی که دلش راست همیشه اندیشه غمخواری اولاد پیمبر
1 عادت اینست فیض فطرت را در بنای وجود نوع بشر
2 که رسد تا زمان رشد و بلوغ طفل را مهربانی از مادر
3 دهد او را کمال جسمانی مادر مهربان بخون جگر
4 چون رسد وقت آن که در جسدش بدمد روح جبرئیل هنر
1 آدمی را فضل صوری و کمال معنویست نیست هر وقتی بهر حالی که باشد بی اثر
2 گاه عرض حسن صورت می کند بر اهل حال می شود محبوب مه پیکر حبیب سیمبر
3 می دهد نظاره رفتار او آرام دل می فزاید چهره زیبای او نور بصر
4 گر فقیه و عابد و شیخ و معلم می شود می کند تعلیم علم و صنعت و فضل و هنر
1 میانه سگ و گربه شبی نزاع افتاد بگربه گفت سگ ای کاسه لیس لقمه شمار
2 تویی که نیست ترا بویی از طریق ادب تویی که نیست ترا جز طریق دزدی کار
3 نمی شود که کسی لقمه برد بدهن که از طمع نبری راحتش بناله زار
4 چراست این همه عزت ترا باین همه عیب که می کشند ترا خلق متصل بکنار
1 بر هر چه دل نهادم و گشتم اسیر آن چون اشتداد الفت من دید روزگار
2 از من ربود و سوخت دلم را بداغ هجر گفت این سزای آنکه نهد دل بمستعار