گر جلوهگر به عرصهٔ محشر از فروغی بسطامی غزل 499
1. گر جلوهگر به عرصهٔ محشر گذرکنی
هر گوشه محشر دگری جلوهگر کنی
1. گر جلوهگر به عرصهٔ محشر گذرکنی
هر گوشه محشر دگری جلوهگر کنی
1. چون به رخ چین سر زلف چلیپا فکنی
سرم آن بخت ندارد که تو در پا فکنی
1. گر تو زان تنگ شکر خنده مکرر نکنی
کار را از همه سو تنگ به شکر نکنی
1. جنس گران بهای خود ارزان نمیکنی
یعنی بهای بوسه به صد جان نمیکنی
1. گر چشم سیاهش را از چشم صفا بینی
آهوی خطایی را در عین خطا بینی
1. به شکر خنده دل بردی ز هر زیبا نگارینی
بنام ایزد، چه زیبایی، تعالی الله چه شیرینی
1. اولین گام ار سمند عقل را پی میکنی
وادی بی منتهای عشق را طی میکنی
1. ز وصل و هجر خود آسایش و عذاب منی
تویی که مایهٔ تسکین و اضطراب منی
1. مو به مو دام فریب دل دانای منی
پای تا سر پی تسخیر سراپای منی
1. دلم که بسته تعلق به زلف پرچینی
کبوتری است معلق به چنگ شاهینی
1. گل به جوش آمد و مرغان به خروش از همه سوی
رو بط باده به چنگ آر و بت ساده بجوی
1. تا سراسیمهٔ آن طرهٔ پیچان نشوی
آگه از حالت هر بیسروسامان نشوی