صف مژگان تو بشکست چنان دلها از فروغی بسطامی غزل 1
1. صف مژگان تو بشکست چنان دلها را
که کسی نشکند این گونه صف اعدا را
1. صف مژگان تو بشکست چنان دلها را
که کسی نشکند این گونه صف اعدا را
1. تا اختیار کردم سر منزل رضا را
مملوک خویش دیدم فرماندهٔ قضا را
1. به جان تا شوق جانان است ما را
چه آتشها که بر جان است ما را
1. در خلوتی که ره نیست پیغمبر صبا را
آنجا که میرساند پیغامهای ما را
1. نگارم گر به چین با طرهٔ پرچین شود پیدا
ز چین طرهٔ او فتنهها در چین شود پیدا
1. مکن حجاب وجودت لباس دیبا را
که نیست حاجت دیبا وجود زیبا را
1. زره ز زلف گره گیر بر تن است تو را
به روز رزم چه حاجت به جوشن است تو را
1. گر باغبان نظر به گلستان کند تو را
بر تخت گل نشاند و سلطان کند تو را
1. کی رفتهای ز دل که تمنا کنم تو را
کی بودهای نهفته که پیدا کنم تو را
1. گر در شمار آرم شبی نام شهیدان تو را
فردای محشر هر کسی گیرد گریبان تو را
1. من که مشتاقم به جان برگشته مژگان تو را
کی توانم برکشید از سینه پیکان تو را
1. دوش به خواب دیدهام روی ندیدهٔ تو را
وز مژه آب دادهام باغ نچیدهٔ تو را