1 چوگستهم وبندوی به آذرگشسپ فگندند مردی سبک بر دو اسپ
2 که در شب به نزدیک خسرو شود از ایران به آگاهی نو شود
3 فرستاده آمد بر شاه نو گذشته شبی تیره از ماه نو
4 ز آشوب بغداد گفت آنچ دید جوان شد چو برگ گل شنبلید
1 چو خسرو نشست از برتخت زر برفتند هرکس که بودش هنر
2 گرانمایگان را همه خواندند بر آن تاج نو گوهر افشاندند
3 به موبد چنین گفت کاین تاج وتخت نیابد مگر مردم نیک بخت
4 مبادا مرا پیشه جز راستی که بیدادی آرد همه کاستی
1 چو پنهان شد آن چادر آبنوس بگوش آمد از دوربانگ خروش
2 جهانگیر شد تابنزد پدر نهانش پر ازدرد وخسته جگر
3 چو دیدش بنالید و بردش نماز همیبود پیشش زمانی دراز
4 بدو گفت کای شاه نابختیار ز نوشین روان در جهان یادگار
1 چوبشنید بهرام کز روزگار چه آمد بران نامور شهریار
2 نهادند بر چشم روشنش داغ بمرد آن چراغ دو نرگس بباغ
3 پسر برنشست از بر تخت اوی بپا اندر آمد سر وبخت اوی
4 ازان ماند بهرام اندر شگفت بپژمرد واندیشه اندر گرفت
1 رسیدند بهرام و خسرو بهم گشاده یکی روی و دیگر دژم
2 نشسته جهاندار بر خنگ عاج فریدون یل بود با فر وتاج
3 زدیبای زربفت چینی قبای چو گردوی پیش اندرون رهنمای
4 چو بندوی و گستهم بردست شاه چو خراد برزین زرین کلاه
1 چوخواهرش بشنید کامد ز راه برادرش پر درد زان رزمگاه
2 بینداخت آن نامدار افسرش بیاورد فرمانبری چادرش
3 بیامد بنزد برادر دمان دلش خسته ازدرد و تیره روان
4 بدو گفت کای مهتر جنگجوی چگونه شدی پیش خسرو بگوی
1 وزان روی شد شهریار جوان چوبگذشت شاد از پل نهروان
2 همه مهتران را زلشکر بخواند سزاوار بر تخت شاهی نشاند
3 چنین گفت کای نیکدل سروران جهاندیده و کار کرده سران
4 بشاهی مرا این نخستین سرست جز از آزمایش نه اندرخورست
1 وزین روی بنشست بهرام گرد بزرگان برفتند با او وخرد
2 سپهبد بپرسید زان سرکشان که آمد زخویشان شما را نشان
3 فرستید هرکس که دارید خویش که باشند یکدل به گفتار وکیش
4 گریشان بیایند وفرمان کنند به پیمان روان را گروگان کنند
1 ز لشکر گزین کرد بهرام شیر سپاهی جهانگیر وگرد دلیر
2 چوکردند و با او دبیران شمار سپه بود شمشیر زن صد هزار
3 ز خاقانیان آن سه ترک سترگ که بودند غرنده برسان گرگ
4 به جنگآوران گفت چون زخم کوس برآید بهنگام بانگ خروس