1 همی بود یک چند با مهتران می روشن و جام و رامشگران
2 بهار آمد و شد جهان چون بهشت به خاک سیه بر فلک لاله کشت
3 همه بومها پر ز نخجیر گشت بجوی آبها چون می و شیر گشت
4 گرازیدن گور و آهو به شخ کشیدند بر سبزه هر جای نخ
1 برینگونه یک چند گیتی بخورد به رزم و به بزم و به ننگ و نبرد
2 پس آگاهی آمد به هند و به روم به ترک و به چین و به آباد بوم
3 که بهرام را دل به بازیست بس کسی را ز گیتی ندارد به کس
4 طلایه نه و دیدهبان نیز نه به مرز اندرون پهلوان نیز نه
1 وزان روی بهرام بیدار بود سپه را ز دشمن نگهدار بود
2 شب و روز کارآگهان داشتی سپه را ز دشمن نهان داشتی
3 چو آگهی آمد به بهرامشاه که خاقان به مروست و چندان سپاه
4 بیاورد لشکر ز آذر گشسپ همه بیبنه هر یکی با دو اسپ
1 بیاسود در مرو بهرامگور چو آسوده شد شاه و جنگی ستور
2 ز تیزی روانش مدارا گزید دلش رای رزم بخارا گزید
3 به یک روز و یک شب به آموی شد ز نخچیر و بازی جهانجوی شد
4 بیامد ز آموی یک پاس شب گذر کرد بر آب و ریگ فرب
1 چو شد کار توران زمین ساخته دل شاه ز اندیشه پرداخته
2 بفرمود تا پیش او شد دبیر قلم خواست با مشک و چینی حریر
3 به نرسی یکی نامه فرمود شاه ز پیکار ترکان و کار سپاه
4 سر نامه کرد آفرین نهان ازین بنده بر کردگار جهان
1 چو شد ساخته کار آتشکده همان جای نوروز و جشن سده
2 بیامد سوی آذرآبادگان خود و نامداران و آزادگان
3 پرستندگان پیش آذر شدند همه موبدان دست بر سر شدند
4 پرستندگان را ببخشید چیز وز آتشکده روی بنهاد تیز
1 سیوم روز بزم ردان ساختند نویسنده را پیش بنشاختند
2 به می خوردن اندر چو بگشاد چهر یکی نامه بنوشت شادان به مهر
3 سر نامه کرد آفرین از نخست بران کو روان را به شادی بشست
4 خرد بر دل خویش پیرایه کرد به رنج تن از مردمی مایه کرد
1 به نرسی چنین گفت یک روز شاه کز ایدر برو با نگین و کلاه
2 خراسان ترا دادم آباد کن دل زیردستان به ما شاد کن
3 نگر تا نباشی به جز دادگر میاویز چنگ اندرین رهگذر
4 پدر کرد بیداد و پیچد ازان چو مردی برهنه ز باد خزان
1 سپهبد فرستاده را پیش خواند بران نامور پیشگاهش نشاند
2 چو بشنید بیدار شاه جهان فرستاده را خواند پیش مهان
3 بیامد جهاندیده دانای پیر سخنگوی و بادانش و یادگیر
4 به کش کرده دست و سرافگنده پست بر تخت شاهی به زانو نشست
1 چو خورشید بر چرخ بنمود دست شهنشاه بر تخت زرین نشست
2 فرستادهٔ قیصر آمد به در خرد یافته موبد پرگهر
3 به پیش شهنشاه رفتند شاد سخنها ز هرگونه کردند یاد
4 فرستاده را موبد شاه گفت که ای مرد هشیار بییار و جفت