1 به نرسی چنین گفت یک روز شاه کز ایدر برو با نگین و کلاه
2 خراسان ترا دادم آباد کن دل زیردستان به ما شاد کن
3 نگر تا نباشی به جز دادگر میاویز چنگ اندرین رهگذر
4 پدر کرد بیداد و پیچد ازان چو مردی برهنه ز باد خزان
1 سپهبد فرستاده را پیش خواند بران نامور پیشگاهش نشاند
2 چو بشنید بیدار شاه جهان فرستاده را خواند پیش مهان
3 بیامد جهاندیده دانای پیر سخنگوی و بادانش و یادگیر
4 به کش کرده دست و سرافگنده پست بر تخت شاهی به زانو نشست
1 برینگونه یک چند گیتی بخورد به رزم و به بزم و به ننگ و نبرد
2 پس آگاهی آمد به هند و به روم به ترک و به چین و به آباد بوم
3 که بهرام را دل به بازیست بس کسی را ز گیتی ندارد به کس
4 طلایه نه و دیدهبان نیز نه به مرز اندرون پهلوان نیز نه
1 چو شد ساخته کار آتشکده همان جای نوروز و جشن سده
2 بیامد سوی آذرآبادگان خود و نامداران و آزادگان
3 پرستندگان پیش آذر شدند همه موبدان دست بر سر شدند
4 پرستندگان را ببخشید چیز وز آتشکده روی بنهاد تیز
1 دگر هفته تنها به نخچیر شد دژم بود با ترکش و تیر شد
2 ز خورشید تابنده شد دشت گرم سپهبد ز نخچیر برگشت نرم
3 سوی کاخ بازارگانی رسید به هر سو نگه کرد و کس را ندید
4 ببازارگان گفت ما را سپنج توان داد کز ما نبینی تو رنج
1 سیوم روز بزم ردان ساختند نویسنده را پیش بنشاختند
2 به می خوردن اندر چو بگشاد چهر یکی نامه بنوشت شادان به مهر
3 سر نامه کرد آفرین از نخست بران کو روان را به شادی بشست
4 خرد بر دل خویش پیرایه کرد به رنج تن از مردمی مایه کرد
1 چو بشنید شد نامه را خواستار شگفتی بماند اندران نامدار
2 چو آن نامه برخواند مرد دبیر رخ تاجور گشت همچون زریر
3 بدو گفت کای مرد چیرهسخن به گفتار مشتاب و تندی مکن
4 بزرگی نماید همی شاه تو چنان هم نماید همی راه تو
1 چو بشنید شنگل به بهرام گفت که رای تو با مردمی نیست جفت
2 زمانی فرودآی و بگشای بند چه گویی سخنهای ناسودمند
3 یکی خرم ایوان بپرداختند همه هرچ بایست برساختند
4 بیاسود بهرام تا نیمروز چو بر اوج شد تاج گیتی فروز
1 یکی اژدها بود بر خشک و آب به دریا بدی گاه بر آفتاب
2 همی درکشیدی به دم ژنده پیل وزو خاستی موج دریای نیل
3 چنین گفت شنگل به یاران خویش بدان تیزهش رازداران خویش
4 که من زین فرستادهٔ شیرمرد گهی شادمانم گهی پر ز درد
1 چو خورشید بر چرخ بنمود دست شهنشاه بر تخت زرین نشست
2 فرستادهٔ قیصر آمد به در خرد یافته موبد پرگهر
3 به پیش شهنشاه رفتند شاد سخنها ز هرگونه کردند یاد
4 فرستاده را موبد شاه گفت که ای مرد هشیار بییار و جفت