1 سواری ز قنوج تازان برفت به آگاهی رفتن شاه تفت
2 که برزوی و ایرانیان رفتهاند همان دختر شاه را بردهاند
3 شنید این سخن شنگل از نیکخواه چو آتش بیامد ز نخچیرگاه
4 همه لشکر خویش را برنشاند پس شاه بهرام لشکر براند
1 چو آگاهی آمد به ایران که شاه بیامد ز قنوج خود با سپاه
2 ببستند آذین به راه و به شهر همی هرکس از کار برداشت بهر
3 درم ریختند از کران تا کران هم از مشک و دینار و هم زعفران
4 چو آگاه شد پور او یزدگرد سپاه پراگنده را کرد گرد
1 ازان پس به هرسو یکی نامه کرد به جایی که درویش بد جامه کرد
2 بپرسید هرجا که بیرنج کیست به هرجای درویش و بیگنج کیست
3 ز کار جهان یکسر آگه کنید دلم را سوی روشنی ره کنید
4 بیامدش پاسخ ز هر کشوری ز هر نامداری و هر مهتری
1 چو باز آمد از راه بهرامشاه به آرام بنشست بر پیشگاه
2 ز مرگ و ز روز بد اندیشه کرد دلش گشت پر درد و رخساره زرد
3 بفرمود تا پیش او شد دبیر سرافراز موبد که بودش وزیر
4 همی خواست تا گنجها بنگرد زر و گوهر و جامهها بشمرد
1 پس آگاه شد شنگل از کار شاه ز دختر که شد شاه را پیشگاه
2 به دیدار ایران بدش آرزوی بر دختر شاه آزادهخوی
3 فرستاد هندی فرستادهای سخنگوی مردی و آزادهای
4 یکی عهد نو خواست از شهریار که دارد به خان اندرون یادگار
1 برین سان همی خورد شست و سه سال کس اندر زمانه نبودش همال
2 سر سال در پیش او شد دبیر خردمند موبد که بودش وزیر
3 که شد گنج شاه بزرگان تهی کنون آمدم تا چه فرمان دهی
4 هرانکس که دارد روانش خرد به مال کسان از بنه ننگرد
1 چو زین آگهی شد به فغفور چین که با فر مردی ز ایران زمین
2 به نزدیک شنگل فرستاده بود همانا ز ایران تهمزاده بود
3 بدو داد شنگل یکی دخترش که بر ماه ساید همی افسرش
4 یکی نامه نزدیک بهرامشاه نوشت آن جهاندار با دستگاه
1 چو بهرام با دخت شنگل بساخت زن او همی شاه گیتی شناخت
2 شب و روز گریان بد از مهر اوی نهاده دو چشم اندران چهر اوی
3 چو از مهرشان شنگل آگاه شد ز بدها گمانیش کوتاه شد
4 نشستند یک روز شادان بهم همی رفت هرگونه از بیش و کم
1 بیامد ز میدان چو تیر از کمان بر دختر خویش رفت آن زمان
2 قلم خواست از ترک و قرطاس خواست ز مشک سیه سوده انقاس خواست
3 سر عهد کرد آفرین از نخست بران کو جهان از نژندی بشست
4 بگسترد هم پاکی و راستی سوی دیو شد کژی و کاستی