1 برفت و بیامد به ایوان خویش همه شب همی ساخت درمان خویش
2 پراندیشه آن شب به ایوان بخفت بخندید و آن راز با کس نگفت
3 به شبگیر چون تاج بر سر نهاد سپه را سراسر همه بار داد
4 بفرمود تا لنبک آبکش بشد پیش او دست کرده به کش
1 دگر روز چون بردمید آفتاب ببالید کوه و بپالود خواب
2 به نزدیک منذر شدند این گروه که بهرام شه بود زیشان ستوه
3 که خواهشگری کن به نزدیک شاه ز کردار ما تا ببخشد گناه
4 که چونان بدیم از بد یزدگرد که خون در تن نامداران فسرد
1 چو بر تخت بنشست بهرام گور برو آفرین کرد بهرام و هور
2 پرستش گرفت آفریننده را جهاندار و بیدار و بیننده را
3 خداوند پیروزی و برتری خداوند افزونی و کمتری
4 خداوند داد و خداوند رای کزویست گیتی سراسر به پای
1 ز پیش سواران چو ره برگرفت سوی خان بیبر به راهام تفت
2 بزد در بگفتا که بیشهریار بماندم چو او بازماند از شکار
3 شب آمد ندانم همی راه را نیابم همی لشکر و شاه را
4 گر امشب بدین خانه یابم سپنج نباشد کسی را ز من هیچ رنج
1 چنان بد که روزی به نخچیر شیر همی رفت با چند گرد دلیر
2 بشد پیر مردی عصایی به دست بدو گفت کای شاه یزدانپرست
3 به راهام مردیست پرسیم و زر جهودی فریبنده و بدگهر
4 به آزادگی لنبک آبکش به آرایش خوان و گفتار خوش
1 برفت و بیامد به ایوان خویش همه شب همی ساخت درمان خویش
2 پراندیشه آن شب به ایوان بخفت بخندید و آن راز با کس نگفت
3 به شبگیر چون تاج بر سر نهاد سپه را سراسر همه بار داد
4 بفرمود تا لنبک آبکش بشد پیش او دست کرده به کش
1 برینگونه بگذشت سالی تمام همی داشتی هرکسی می حرام
2 همان شه چو مجلس بیاراستی همان نامهٔ باستان خواستی
3 چنین بود تا کودکی کفشگر زنی خواست با چیز و نام و گهر
4 نبودش دران کار افزار سخت همی زار بگریست مامش ز بخت
1 به هشتم بیامد به دشت شکار خود و روزبه با سواری هزار
2 همه دشت یکسر پر از گور دید ز قربان کمان کیان برکشید
3 دو زاغ کمان را به زه بر نهاد ز یزدان پیروزگر کرد یاد
4 بهاران و گوران شده جفت جوی ز کشتن به روی اندر آورده روی
1 چو بنشست می خواست از بامداد بزرگان لشکر برفتند شاد
2 بیامد همانگه یکی مرد مه ورا میوه آورد چندی ز ده
3 شتربارها نار و سیب و بهی ز گل دستهها کرده شاهنشهی
4 جهاندار چون دید بنواختش میان یلان پایگه ساختش
1 بفرمود تا تخت شاهنشهی به باغ بهار اندر آرد رهی
2 به فرمان ببردند پیروزه تخت نهادند زیر گلفشان درخت
3 می و جام بردند و رامشگران به پالیز رفتند با مهتران
4 چنین گفت با رایزن شهریار که خرم به مردم بود روزگار