1 سکندر سوی روشنایی رسید یکی بر شد کوه رخشنده دید
2 زده بر سر کوه خارا عمود سرش تا به ابر اندر از چوب عود
3 بر هر عمودی کنامی بزرگ نشسته برو سبز مرغی سترگ
4 به آواز رومی سخن راندند جهاندار پیروز را خواندند
1 چو پاسخ به نزد سکندر رسید همانگه ز لشکر سران برگزید
2 که باشند شایسته و پیشرو به دانش کهن گشته و سال نو
3 سوی فور هندی سپاهی براند که روی زمین جز به دریا نماند
4 به هر سو همی رفت زانسان سپاه تو گفتی جز آن بر زمین نیست راه
1 ازان پس بفرمود کان جام زرد بیارند پر کرده از آب سرد
2 همی خورد زان جام زر هرکس آب ز شبگیر تا بود هنگام خواب
3 بخوردند آب از پی خرمی ز خوردن نیامد بدو در کمی
4 بدان فیلسوف آن زمان شاه گفت که این دانش از من نباید نهفت
1 جهانجوی ده نامور برگزید ز مردان رومی چنانچون سزید
2 که بودند یکسر همآواز اوی نگه داشتندی همه راز اوی
3 چنین گفت کاکنون به راه اندرون مخوانید ما را جز از بیقطون
4 همی رفت پیش اندرون قیدروش سکندر سپرده بدو چشم و گوش
1 همی رفت منزل به منزل به راه ز ره رنجه و مانده یکسر سپاه
2 ز شهر برهمن به جایی رسید یکی بیکران ژرف دریا بدید
3 بسان زنان مرد پوشیده روی همی رفت با جامه و رنگ و بوی
4 زبانها نه تازی و نه خسروی نه ترکی نه چینی و نه پهلوی
1 همی چاره جست آن شب دیریاز چو خورشید بنمود چینی طراز
2 برافراخت از کوه زرین درفش نگونسار شد پرنیانی بنفش
3 سکندر بیامد به نزدیک شاه پرستنده برخاست از بارگاه
4 به رسمی که بودش فرود آورید جهانجوی پیش سپهبد چمید
1 سوی باختر شد چو خاور بدید ز گیتی همی رای رفتن گزید
2 برهبر یکی شارستان دید پاک که نگذشت گویی بروباد و خاک
3 چو آواز کوس آمد از پشت پیل پذیره شدندش بزرگان دو میل
4 جهانجوی چون دید بنواختشان به خورشید گردن برافراختشان
1 همی رفت یک ماه پویان به راه به رنج اندر از راه شاه و سپاه
2 چنین تا به نزدیک کوهی رسید که جایی دد و دام و ماهی ندید
3 یکی کوه دید از برش لاژورد یکی خانه بر سر ز یاقوت زرد
4 همه خانه قندیلهای بلور میان اندرون چشمهٔ آب شور
1 ازان پس بیامد دوان مادرش فراوان بمالید رخ بر برش
2 همی گفت کای نامور پادشا جهاندار و نیکاختر و پارسا
3 به نزدیکی اندر تو دوری ز من هم از دوده و لشکر و انجمن
4 روانم روان ترا بنده باد دل هرک زین شاد شد کنده باد
1 سکندر چو بشنید شد سوی کوه به دیدار بر تیغ شد بیگروه
2 سرافیل را دید صوری به دست برافراخته سر ز جای نشست
3 پر از باد لب دیدگان پرزنم که فرمان یزدان کی آید که دم
4 چو بر کوه روی سکندر بدید چو رعد خروشان فغان برکشید