1 وزان جایگه رفت خورشیدفش بیامد دمان تا زمین حبش
2 ز مردم زمین بود چون پر زاغ سیه گشته و چشمها چون چراغ
3 تناور یکی لشکری زورمند برهنه تن و پوست و بالابلند
4 چو از دور دیدند گرد سپاه خروشی برآمد ز ابر سیاه
1 چو نزدیکی نرمپایان رسید نگه کرد و مردم بیاندازه دید
2 نه اسپ و نه جوشن نه تیغ و نه گرز ازان هر یکی چون یکی سرو برز
3 چو رعد خروشان برآمد غریو برهنه سپاهی به کردار دیو
4 یکی سنگباران بکردند سخت چو باد خزان برزند بر درخت
1 بپرسید هرچیز و دریا بدید وزان روی لشکر به مغرب کشید
2 یکی شارستان پیشش آمد بزرگ بدو اندرون مردمانی سترگ
3 همه روی سرخ و همه موی زرد همه در خور جنگ روز نبرد
4 به فرمان به پیش سکندر شدند دو تا گشته و دست بر سر شدند
1 وزان جایگه شاد لشگر براند بزرگان بیدار دل را بخواند
2 همی رفت تا سوی شهری رسید که آن را میان و کرانه ندید
3 همه هرچ باید بدو در فراخ پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
4 فرود آمد و بامداد پگاه به نزدیک آن چشمه شد بیسپاه
1 سکندر سوی روشنایی رسید یکی بر شد کوه رخشنده دید
2 زده بر سر کوه خارا عمود سرش تا به ابر اندر از چوب عود
3 بر هر عمودی کنامی بزرگ نشسته برو سبز مرغی سترگ
4 به آواز رومی سخن راندند جهاندار پیروز را خواندند
1 سکندر چو بشنید شد سوی کوه به دیدار بر تیغ شد بیگروه
2 سرافیل را دید صوری به دست برافراخته سر ز جای نشست
3 پر از باد لب دیدگان پرزنم که فرمان یزدان کی آید که دم
4 چو بر کوه روی سکندر بدید چو رعد خروشان فغان برکشید
1 سوی باختر شد چو خاور بدید ز گیتی همی رای رفتن گزید
2 برهبر یکی شارستان دید پاک که نگذشت گویی بروباد و خاک
3 چو آواز کوس آمد از پشت پیل پذیره شدندش بزرگان دو میل
4 جهانجوی چون دید بنواختشان به خورشید گردن برافراختشان
1 همی رفت یک ماه پویان به راه به رنج اندر از راه شاه و سپاه
2 چنین تا به نزدیک کوهی رسید که جایی دد و دام و ماهی ندید
3 یکی کوه دید از برش لاژورد یکی خانه بر سر ز یاقوت زرد
4 همه خانه قندیلهای بلور میان اندرون چشمهٔ آب شور
1 ز راه بیابان به شهری رسید ببد شاد کآواز مردم شنید
2 همه بوم و بر باغ آباد بود در مردم از خرمی شاد بود
3 پذیره شدندش بزرگان شهر کسی را که از مردمی بود بهر
4 برو همگنان آفرین خواندند همه زر و گوهر برافشاندند