سکندر چو بشنید از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 35
1. سکندر چو بشنید شد سوی کوه
به دیدار بر تیغ شد بیگروه
...
1. سکندر چو بشنید شد سوی کوه
به دیدار بر تیغ شد بیگروه
...
1. سوی باختر شد چو خاور بدید
ز گیتی همی رای رفتن گزید
...
1. همی رفت یک ماه پویان به راه
به رنج اندر از راه شاه و سپاه
...
1. ز راه بیابان به شهری رسید
ببد شاد کآواز مردم شنید
...
1. وزان روی لشکر سوی چین کشید
سر نامداران به بیرون کشید
...
1. بدان جایگه شاه ماهی بماند
پسانگه بجنبید و لشکر براند
...
1. سکندر سپه را به بابل کشید
ز گرد سپه شد هوا ناپدید
...
1. بدانست کش مرگ نزدیک شد
بروبر همی روز تاریک شد
...
1. به بابل همان روز شد دردمند
بدانست کامد به تنگی گزند
...
1. چو آگاه شد لشکر از درد شاه
جهان گشت بر نامداران سپاه
...
1. چو آمد سکندر به اسکندری
جهان را دگرگونه شد داوری
...
1. ازان پس بیامد دوان مادرش
فراوان بمالید رخ بر برش
...