1 سکندر سپه را به بابل کشید ز گرد سپه شد هوا ناپدید
2 همی راند یک ماه خود با سپاه ندیدند زیشان کس آرامگاه
3 بدینگونه تا سوی کوهی رسید ز دیدار دیده سرش ناپدید
4 به سر بر یکی ابر تاریک بود به کیوان تو گفتی که نزدیک بود
1 وزان روی لشکر سوی چین کشید سر نامداران به بیرون کشید
2 همی راند منزل به منزل به دشت چهل روز تا پیش دریا گذشت
3 ز دیبا سراپردهای برکشید سپه را به منزل فرود آورید
4 یکی نامه فرمود پس تا دبیر نویسد ز اسکندر شهرگیر
1 ز راه بیابان به شهری رسید ببد شاد کآواز مردم شنید
2 همه بوم و بر باغ آباد بود در مردم از خرمی شاد بود
3 پذیره شدندش بزرگان شهر کسی را که از مردمی بود بهر
4 برو همگنان آفرین خواندند همه زر و گوهر برافشاندند
1 به بابل همان روز شد دردمند بدانست کامد به تنگی گزند
2 دبیر جهاندیده را پیش خواند هرانچش به دل بود با او براند
3 به مادر یکی نامه فرمود و گفت که آگاهی مرگ نتوان نهفت
4 ز گیتی مرا بهره این بد که بود زمان چون نکاهد نشاید فزود
1 بدان جایگه شاه ماهی بماند پسانگه بجنبید و لشکر براند
2 ازان سبز دریا چو گشتند باز بیابان گرفتند و راه دراز
3 چو منزل به منزل به حلوان رسید یکی مایهور باره و شهر دید
4 به پیش آمدندش بزرگان شهر کسی کش ز نام و خرد بود بهر
1 چو آگاه شد لشکر از درد شاه جهان گشت بر نامداران سپاه
2 به تخت بزرگی نهادند روی جهان شد سراسر پر از گفتوگوی
3 سکندر چو از لشکر آگاه شد بدانست کش روز کوتاه شد
4 بفرمود تا تخت بیرون برند از ایوان شاهی به هامون برند
1 الا ای برآورده چرخ بلند چه داریی به پیری مرا مستمند
2 چو بودم جوان در برم داشتی به پیری چرا خوار بگذاشتی
3 همی زرد گردد گل کامگار همی پرنیان گردد از رنج خار
4 دو تا گشت آن سرو نازان به باغ همان تیره گشت آن گرامی چراغ
1 چو آمد سکندر به اسکندری جهان را دگرگونه شد داوری
2 به هامون نهادند صندوق اوی زمین شد سراسر پر از گفتوگوی
3 به اسکندری کودک و مرد و زن به تابوت او بر شدند انجمن
4 اگر برگرفتی ز مردم شمار مهندس فزون آمدی صد هزار
1 بدانست کش مرگ نزدیک شد بروبر همی روز تاریک شد
2 بران بودش اندیشه کاندر جهان نماند کسی از نژاد مهان
3 که لشکر کشد جنگ را سوی روم نهد پی بران خاک آباد بوم
4 چو مغز اندرین کار خودکامه کرد همانگه سطالیس را نامه کرد