1 فرستاده برگشت زان مرز و بوم بیامد به نزدیک پیران روم
2 چو آن موبدان پاسخ شهریار بدیدند با رنج دیده سوار
3 از ایوان به نزدیک شاه آمدند بران نامور بارگاه آمدند
4 سپهدار هندوستان شاد شد که از رنج اسکندر آزاد شد
1 چو شد کار آن سرو بن ساخته به آیین او جای پرداخته
2 بپردخت ازان پس به داننده مرد که چون خیزد از دانش اندر نبرد
3 پر از روغن گاو جامی بزرگ فرستاد زی فیلسوف سترگ
4 که این را به اندامها در بمال سرون و میان و بر و پشت و یال
1 بفرمود تا رفت پیشش پزشک که علت بگفتی چو دیدی سرشک
2 سر دردمندی بدو گفت چیست که بر درد زان پس بباید گریست
3 بدو گفت هر کس که افزون خورد چو بر خوان نشیند خورش ننگرد
4 نباشد فراوان خورش تن درست بزرگ آنک او تن درستی بجست
1 ازان پس بفرمود کان جام زرد بیارند پر کرده از آب سرد
2 همی خورد زان جام زر هرکس آب ز شبگیر تا بود هنگام خواب
3 بخوردند آب از پی خرمی ز خوردن نیامد بدو در کمی
4 بدان فیلسوف آن زمان شاه گفت که این دانش از من نباید نهفت
1 ز میلاد چون باد لشکر براند به قنوج شد گنجش آنجا بماند
2 چو آورد لشکر به نزدیک فور یکی نامه فرمود پر جنگ و شور
3 ز شاهنشه اسکندر فیلقوس فروزندهٔ آتش و نعم و بوس
4 سوی فور هندی سپهدار هند بلند اختر و لشکر آرای سند
1 چو آن نامه برخواند فور سترگ برآشفت زان نامدار بزرگ
2 همانگه یکی تند پاسخ نوشت به پالیز کینه درختی بکشت
3 سر نامه گفت از خداوندپاک بباید که باشیم با ترس و باک
4 نگوییم چندین سخن بر گزاف که بیچاره باشد خداوند لاف
1 چو پاسخ به نزد سکندر رسید همانگه ز لشکر سران برگزید
2 که باشند شایسته و پیشرو به دانش کهن گشته و سال نو
3 سوی فور هندی سپاهی براند که روی زمین جز به دریا نماند
4 به هر سو همی رفت زانسان سپاه تو گفتی جز آن بر زمین نیست راه
1 چو اسکندر آمد به نزدیک فور بدید آن سپه این سپه را ز دور
2 خروش آمد و گرد رزم او دو روی برفتند گردان پرخاشجوی
3 به اسپ و به نفط آتش اندر زدند همه لشکر فور برهم زدند
4 از آتش برافروخت نفط سیاه بجنبید ازان کاهنین بد سپاه
1 چو لشکر شد از خواسته بینیاز برو ناگذشته زمانی دراز
2 به شبگیر برخاست آوای کوس هوا شد به کردار چشم خروس
3 ز بس نیزه و پرنیانی درفش ستاره شده سرخ و زرد و بنفش
4 سکندر بیامد به سوی حرم گروهی ازو شاد و بهری دژم