سکندر چو بر تخت از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 1
1. سکندر چو بر تخت بنشست گفت
که با جان شاهان خرد باد جفت
...
1. سکندر چو بر تخت بنشست گفت
که با جان شاهان خرد باد جفت
...
1. بفرمود تا پیش او شد دبیر
قلم خواست چینی و رومی حریر
...
1. دلارای چون آن سخنها شنید
یکی باد سرد از جگر برکشید
...
1. ز عموریه مادرش را بخواند
چو آمد سخنهای دارا براند
...
1. چنین گفت گویندهٔ پهلوی
شگفت آیدت کاین سخن بشنوی
...
1. چو بشنید مهران ز کید این سخن
بدو گفت ازین خواب دل بد مکن
...
1. سکندر چو کرد اندر ایران نگاه
بدانست کو را شد آن تاج و گاه
...
1. چو نامه بر کید هندی رسید
فرستادهٔ پادشا را بدید
...
1. فرستاده آمد به کردار باد
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد
...
1. گزین کرد زان رومیان مرد چند
خردمند و بادانش و بیگزند
...
1. فرستاده برگشت زان مرز و بوم
بیامد به نزدیک پیران روم
...
1. چو شد کار آن سرو بن ساخته
به آیین او جای پرداخته
...