1 فرستاده آمد به کردار باد بگفت آنچ بشنید و نامه بداد
2 سکندر فرستاده از گفت رو به نزدیک آن نامور بازشو
3 بگویش که آن چیست کاندر جهان کسی را نبود آشکار و نهان
4 بدیدند خود بودنی هرچ بود سپهر آفرینش نخواهد فزود
1 بفرمود تا پیش او شد دبیر قلم خواست چینی و رومی حریر
2 نویسنده از کلک چون خامه کرد سوی مادر روشنک نامه کرد
3 که یزدان ترا مزد نیکان دهاد بداندیش را درد پیکان دهاد
4 نوشتم یکی نامهای پیش ازین نوشته درو دردها بیش ازین
1 سکندر چو بر تخت بنشست گفت که با جان شاهان خرد باد جفت
2 که پیروزگر در جهان ایزدست جهاندار کز وی نترسد بدست
3 بد و نیک هم بگذرد بیگمان رهایی نباشد ز چنگ زمان
4 هرانکس که آید بدین بارگاه که باشد ز ما سوی ما دادخواه
1 گزین کرد زان رومیان مرد چند خردمند و بادانش و بیگزند
2 یکی نامه بنوشت پس شهریار پر از پوزش و رنگ و بوی و نگار
3 که نه نامور ز استواران خویش ازین پرهنر نامداران خویش
4 خردمند و بادانش و شرم و رای جهانجوی و پردانش و رهنمای
1 سکندر چو کرد اندر ایران نگاه بدانست کو را شد آن تاج و گاه
2 همی راه و بیراه لشکر کشید سوی کید هندی سپه برکشید
3 به جایی که آمد سکندر فراز در شارستانها گشادند باز
4 ازان مرز کس را به مردم نداشت ز ناهید مغفر همی برگذاشت
1 چو شد کار آن سرو بن ساخته به آیین او جای پرداخته
2 بپردخت ازان پس به داننده مرد که چون خیزد از دانش اندر نبرد
3 پر از روغن گاو جامی بزرگ فرستاد زی فیلسوف سترگ
4 که این را به اندامها در بمال سرون و میان و بر و پشت و یال
1 چو بشنید مهران ز کید این سخن بدو گفت ازین خواب دل بد مکن
2 نه کمتر شود بر تو نام بلند نه آید بدین پادشاهی گزند
3 سکندر بیارد سپاهی گران ز روم و ز ایران گزیده سران
4 چو خواهی که باشد ترا آبروی خرد یار کن رزم او را مجوی
1 بفرمود تا رفت پیشش پزشک که علت بگفتی چو دیدی سرشک
2 سر دردمندی بدو گفت چیست که بر درد زان پس بباید گریست
3 بدو گفت هر کس که افزون خورد چو بر خوان نشیند خورش ننگرد
4 نباشد فراوان خورش تن درست بزرگ آنک او تن درستی بجست
1 دلارای چون آن سخنها شنید یکی باد سرد از جگر برکشید
2 ز دارا ز دیده ببارید خون که بد ریخته زیر خاک اندرون
3 نویسندهٔ نامه را پیش خواند همه خون ز مژگان به رخ برفشاند
4 مر آن نامه را خوب پاسخ نوشت سخنهای با مغز و فرخ نوشت
1 چو نامه بر کید هندی رسید فرستادهٔ پادشا را بدید
2 فراوانش بستود و بنواختش به نیکی بر خویش بنشاختش
3 بدو گفت شادم ز فرمان اوی زمانی نگردم ز پیمان اوی
4 ولیکن برین گونه ناساخته بیایم دمان گردن افراخته