چو کیخسرو آن از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 35
1. چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید
زمانی بیاسود و اندر شمید
...
1. چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید
زمانی بیاسود و اندر شمید
...
1. چو دستان شنید این سخن خیره شد
همی چشمش از روی او تیره شد
...
1. شهنشاه بر تخت زرین نشست
یکی گرزهٔ گاوپیکر بدست
...
1. بهشتم نشست از بر گاه شاه
ابی یاره و گرز و زرین کلاه
...
1. بایرانیان گفت هنگام من
فراز آمد و تازه شد کام من
...
1. بفرمود تا رفت پیشش دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
...
1. جهاندیده گودرز برپای خاست
بیاراست با شاه گفتار راست
...
1. چو گودرز بنشست برخاست طوس
بشد پیش خسرو زمین داد بوس
...
1. ز کار بزرگان چو پردخته شد
شهنشاه زان رنجها رخته شد
...
1. به ایرانیان گفت پیروز شاه
که بدرود باد این دل افروز گاه
...