1 بهشتم نشست از بر گاه شاه ابی یاره و گرز و زرین کلاه
2 چو آمدش رفتن بتنگی فراز یکی گنج را درگشادند باز
3 چو بگشاد آن گنج آباد را وصی کرد گودرز کشواد را
4 بدو گفت بنگر بکار جهان چه در آشکار و چه اندر نهان
1 چو دستان شنید این سخن خیره شد همی چشمش از روی او تیره شد
2 خروشان شد از شاه و بر پای خاست چنین گفت کای داور داد و راست
3 ز من بود تیزی و نابخردی توی پاک فرزانهٔ ایزدی
4 سزد گر ببخشی گناه مرا اگر دیو گم کرد راه مرا
1 جهاندیده گودرز برپای خاست بیاراست با شاه گفتار راست
2 چنین گفت کای شاه پیروز بخت ندیدیم چون تو خداوند تخت
3 ز گاه منوچهر تا کیقباد ز کاوس تا گاه فرخ نژاد
4 بپیش بزرگان کمر بستهام بیآزار یک روز ننشستهام
1 چو گودرز بنشست برخاست طوس بشد پیش خسرو زمین داد بوس
2 بدو گفت شاها انوشه بدی همیشه ز تو دور دست بدی
3 منم زین بزرگان فریدون نژاد ز ناماوران تا بیامد قباد
4 کمر بستهام پیش ایرانیان که نگشادم از بند هرگز میان
1 بایرانیان گفت هنگام من فراز آمد و تازه شد کام من
2 بخواهید چیزی که باید ز من که آمد پراگندن انجمن
3 همه مهتران زار و گریان شدند ز درد شهنشاه بریان شدند
4 همی گفت هرکس که ای شهریار کرا مانی این تاج را یادگار
1 ز کار بزرگان چو پردخته شد شهنشاه زان رنجها رخته شد
2 ازان مهتران نام لهراسب ماند که از دفتر شاه کس برنخواند
3 ببیژن بفرمود تا با کلاه بیاورد لهراسب را نزد شاه
4 چو دیدش جهاندار برپای جست برو آفرین کرد و بگشاد دست
1 بهشتم نشست از بر گاه شاه ابی یاره و گرز و زرین کلاه
2 چو آمدش رفتن بتنگی فراز یکی گنج را درگشادند باز
3 چو بگشاد آن گنج آباد را وصی کرد گودرز کشواد را
4 بدو گفت بنگر بکار جهان چه در آشکار و چه اندر نهان
1 بفرمود تا رفت پیشش دبیر بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
2 نبشتند عهدی ز شاه زمین سرافراز کیخسرو پاکدین
3 ز بهر سپهبد گو پیلتن ستوده بمردی بهر انجمن
4 که او باشد اندر جهان پیشرو جهاندار و بیدار و سالار و گو
1 به ایرانیان گفت پیروز شاه که بدرود باد این دل افروز گاه
2 چو من بگذرم زین فرومایه خاک شما را بخواهم ز یزدان پاک
3 بپدرود کردن رخ هر کسی ببوسید با آب مژگان بسی
4 یلان را همه پاک در بر گرفت بزاری خروشیدن اندر گرفت
1 چو بهری ز تیره شب اندر چمید کی نامور پیش چشمه رسید
2 بران آب روشن سر و تن بشست همی خواند اندر نهان زند و است
3 چنین گفت با نامور بخردان که باشید پدرود تا جاودان
4 کنون چون برآرد سنان آفتاب مبینید دیگر مرا جز بخواب