چو خورشید برزد از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 8
1. چو خورشید برزد سر از برج گاو
ز هامون برآمد خروش چکاو
1. چو خورشید برزد سر از برج گاو
ز هامون برآمد خروش چکاو
1. چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت
سپهر از بر کوه ساکن بگشت
1. بفرمود تا پیش او شد دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
1. وز آن سوی گنگ اندر افراسیاب
به رخشنده روز و به هنگام خواب
1. دو هفته بر این گونه شادان بزیست
که داند که فردا دلافروز کیست
1. دگر روز چون خور برآمد ز راغ
نهاد از بر چرخ زرین چراغ
1. چو از جهن پیغام بشنید شاه
همی کرد خندان بدو بر نگاه
1. یکی تاج دادش زبرجد نگار
یکی طوق زرین و دو گوشوار
1. دبیر نویسنده را پیش خواند
سخن هرچه بایست با او براند