1 پس آگاهی آمد به پیروز شاه که آمد ز توران به ایران سپاه
2 جفاپیشه بدگوهر افراسیاب ز کینه نیاید شب و روز خواب
3 برآورد خواهد همی سر ز ننگ ز هر سو فرستاد لشکر بجنگ
4 همی زهر ساید به نوک سنان که تابد مگر سوی ایران عنان
1 دل شاه ترکان چنان کم شنود همیشه به رنج از پی آز بود
2 از آن پس که برگشت زان رزمگاه که رستم بر او کرد گیتی سیاه
3 بشد تازیان تا به خلخ رسید به ننگ از کیان شد سرش ناپدید
4 به کاخ اندر آمد پر آزار دل ابا کاردانان هشیاردل
1 جهان چون به زاری برآید همی بد و نیک روزی سرآید همی
2 چو بستی کمر بر در راه آز شود کار گیتیت یکسر دراز
3 به یک روی جستن بلندی سزاست اگر در میان دم اژدهاست
4 و دیگر که گیتی ندارد درنگ سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ
1 پس آگاهی آمد به پیروز شاه که آمد ز توران به ایران سپاه
2 جفاپیشه بدگوهر افراسیاب ز کینه نیاید شب و روز خواب
3 برآورد خواهد همی سر ز ننگ ز هر سو فرستاد لشکر بجنگ
4 همی زهر ساید به نوک سنان که تابد مگر سوی ایران عنان
1 بی آزار لشکر به فرمان شاه همی رفت منزل به منزل سپاه
2 چو گودرز نزدیک زیبد رسید سران را ز لشکر همی برگزید
3 هزاران دلیران خنجر گزار ز گردان لشکر دلاور سوار
4 از ایرانیان نامور دههزار سخن گوی و اندر خور کارزار
1 چو گیو اندر آمد به پیش پدر همی گفت پاسخ همه دربه در
2 به گودرز گفت اندر آور سپاه به جایی که سازی همی رزمگاه
3 که او را همی آشتی رای نیست به دلش اندرون داد را جای نیست
4 ز هر گونه با او سخن راندم همه هرچ گفتی بر او خواندم
1 وز آن لشکر ترک هومان دلیر به پیش برادر بیامد چو شیر
2 که ای پهلوان رد افراسیاب گرفت اندر این دشت ما را شتاب
3 به هفتم فراز آمد این روزگار میان بسته در جنگ چندین سوار
4 از آهن میان سوده و دل ز کین نهاده دو دیده به ایران زمین
1 نشست از بر زین سپیدهدمان چو شیر ژیان با یکی ترجمان
2 بیامد به نزدیک ایران سپاه پر از جنگ دل سر پر از کین شاه
3 چو پیران بدانست کو شد بجنگ بر او بر جهان گشت ز اندوه تنگ
4 بجوشیدش از درد هومان جگر یکی داستان یاد کرد از پدر
1 چو گیو اندر آمد به پیش پدر همی گفت پاسخ همه دربه در
2 به گودرز گفت اندر آور سپاه به جایی که سازی همی رزمگاه
3 که او را همی آشتی رای نیست به دلش اندرون داد را جای نیست
4 ز هر گونه با او سخن راندم همه هرچ گفتی بر او خواندم
1 به روز چهارم ز پیش سپاه بشد بیژن گیو تا قلبگاه
2 به پیش پدر شد همه جامه چاک همی بآسمان بر پراگند خاک
3 بدو گفت کای باب کارآزمای چه داری چنین خیره ما را بپای
4 به پنجم فراز آمد این روزگار شب و روز آسایش آموزگار