1 چو نزدیک بنگاه و لشکر شدند پذیرهٔ سپهبد سپاه آمدند
2 به پیش سپه بود گستهم شیر بیامد بر پهلوان دلیر
3 زمین را ببوسید و کرد آفرین سپاهت بیآزار گفتا ببین
4 چنانچون سپردی سپردم به هم در این بود گودرز با گستهم
1 برون تاخت هفتم ز گردان هجیر یکی نامداری سواری هژیر
2 سپهرم ز خویشان افراسیاب یکی نامور بود با جاه و آب
3 ابا پور گودرز رزم آزمود که چون او به لشکر سواری نبود
4 برفتند هر دو به جای نبرد برآمد ز آوردگه تیره گرد
1 چو از دور لهاک و فرشیدورد گذشتند پویان ز دشت نبرد
2 به یک ساعت از هفت فرسنگ راه برفتند ایمن ز ایران سپاه
3 یکی بیشه دیدند و آب روان بدو اندرون سایهٔ کاروان
4 به بیشه درون مرغ و نخچیر و شیر درخت از بر و سبزه و آب زیر
1 همه شب بنالید تا روز پاک پر از درد چون مار پیچان به خاک
2 چو گیتی ز خورشید شد روشنا بیامد بدان جایگه بیژنا
3 همی گشت بر گرد آن مرغزار که یابد نشانی ز گم بوده یار
4 پدید آمد از دور اسب سمند بدان مرغزار اندرون چون نوند
1 چو نزدیک بنگاه و لشکر شدند پذیرهٔ سپهبد سپاه آمدند
2 به پیش سپه بود گستهم شیر بیامد بر پهلوان دلیر
3 زمین را ببوسید و کرد آفرین سپاهت بیآزار گفتا ببین
4 چنانچون سپردی سپردم به هم در این بود گودرز با گستهم
1 چو لشکر چنین پاسخ آراستند دو پرمایه از جای برخاستند
2 بدانست لهاک و فرشیدورد کشان نیست هنگام ننگ و نبرد
3 همی راست گویند لشکر همه تبه گردد از بیشبانی رمه
4 به پدرود کردند گرفتند ساز بیابان گرفتند و راه دراز
1 همه شب بنالید تا روز پاک پر از درد چون مار پیچان به خاک
2 چو گیتی ز خورشید شد روشنا بیامد بدان جایگه بیژنا
3 همی گشت بر گرد آن مرغزار که یابد نشانی ز گم بوده یار
4 پدید آمد از دور اسب سمند بدان مرغزار اندرون چون نوند
1 از آن پس خروش آمد از دیدهگاه که گرد سواران برآمد ز راه
2 سه اسب و دو کشته بر او بسته زار همی بینم از دور با یک سوار
3 همه نامداران ایران سپاه نهادند چشم از شگفتی به راه
4 که تا کیست از مرز توران زمین که یارد گذشتن بر این دشت کین
1 چو از روز نه ساعت اندر گذشت خور از گنبد چرخ گردان بگشت
2 جهاندار خسرو به نزد سپاه بیامد بدان دشت آوردگاه
3 پذیره شدندش سراسر سران همه نامداران و جنگاوران
4 بر او خواندند آفرین بخردان که ای شهریار و سر موبدان
1 فرستاده آمد به نزدیک شاه خردمند مردی ز توران سپاه
2 که ما شاه را بنده و چاکریم زمین جز به فرمان او نسپریم
3 کس از خواست یزدان نیابد رها اگر چه شود در دم اژدها
4 جهاندار داند که ما خود کییم میان تنگ بسته ز بهر چییم