1 بسی برنیامد برین روزگار که رنگ اندر آمد به خرم بهار
2 جدا گشت زو کودکی چون پری به چهره بسان بت آزری
3 بگفتند با شاه کاووس کی که برخوردی از ماه فرخندهپی
4 یکی بچهٔ فرخ آمد پدید کنون تخت بر ابر باید کشید
1 کنون ای سخن گوی بیدار مغز یکی داستانی بیرای نغز
2 سخن چون برابر شود با خرد روان سراینده رامش برد
3 کسی را که اندیشه ناخوش بود بدان ناخوشی رای اوگش بود
4 همی خویشتن را چلیپا کند به پیش خردمند رسوا کند
1 چنین گفت موبد که یک روز طوس بدانگه که برخاست بانگ خروس
2 خود و گیو گودرز و چندی سوار برفتند شاد از در شهریار
3 به نخچیر گوران به دشت دغوی ابا باز و یوزان نخچیر جوی
4 فراوان گرفتند و انداختند علوفه چهل روزه را ساختند
1 بسی برنیامد برین روزگار که رنگ اندر آمد به خرم بهار
2 جدا گشت زو کودکی چون پری به چهره بسان بت آزری
3 بگفتند با شاه کاووس کی که برخوردی از ماه فرخندهپی
4 یکی بچهٔ فرخ آمد پدید کنون تخت بر ابر باید کشید
1 بدین داستان نیز شب برگذشت سپهر از بر کوه تیره بگشت
2 نشست از بر تخت سودابه شاد ز یاقوت و زر افسری برنهاد
3 همه دختران را بر خویش خواند بیراست و بر تخت زرین نشاند
4 چنین گفت با هیربد ماهروی کز ایدر برو با سیاوش بگوی
1 بدین داستان نیز شب برگذشت سپهر از بر کوه تیره بگشت
2 نشست از بر تخت سودابه شاد ز یاقوت و زر افسری برنهاد
3 همه دختران را بر خویش خواند بیراست و بر تخت زرین نشاند
4 چنین گفت با هیربد ماهروی کز ایدر برو با سیاوش بگوی
1 بدین داستان نیز شب برگذشت سپهر از بر کوه تیره بگشت
2 نشست از بر تخت سودابه شاد ز یاقوت و زر افسری برنهاد
3 همه دختران را بر خویش خواند بیراست و بر تخت زرین نشاند
4 چنین گفت با هیربد ماهروی کز ایدر برو با سیاوش بگوی
1 چو یک پاس بگذشت از تیره شب چنان چون کسی راز گوید به تب
2 خروشی برآمد ز افراسیاب بلرزید بر جای آرام و خواب
3 پرستندگان تیز برخاستند خروشیدن و غلغل آراستند
4 چو آمد به گرسیوز آن آگهی که شد تیره دیهیم شاهنشهی
1 به مهر اندرون بود شاه جهان که بشنید گفتار کارآگهان
2 که افراسیاب آمد و صدهزار گزیده ز ترکان شمرده سوار
3 سوی شهر ایران نهادست روی وزو گشت کشور پر از گفت و گوی
4 دل شاه کاووس ازان تنگ شد که از بزم رایش سوی جنگ شد
1 بیاورد گرسیوز آن خواسته که روی زمین زو شد آراسته
2 دمان تا لب رود جیحون رسید ز گردان فرستادهای برگزید
3 بدان تا رساند به شاه آگهی که گرسیوز آمد بدان فرهی
4 به کشتی به یکروز بگذاشت آب بیامد سوی بلخ دل پر شتاب