1 نگار من چو ز من صلح دید و جنگ ندید حدیث جنگ به یک سو نهاد و صلح گزید
2 عتابها ز پس افکند و صلح پیش آورد حدیث حاسد نشنید و زان من بشنید
3 چو من فراز کشیدم بخویشتن لب او دل حسود ز غم خویشتن فراز کشید
4 به وقت جنگ عتاب و خروش و زاری بود کنون چه باید رودو سرود و سرخ نبید
1 بوسه ای از دوست ببردم به نرد نرد برافشاند و دو رخ سرخ کرد
2 سرخی رخساره آن ماهروی بر دو رخ من دو گل افکند زرد
3 گاه بخایید همی پشت دست گاه بر آورد همی آه سرد
4 گفتم جان پدر این خشم چیست از پی یک بوسه که بردم به نرد
1 سر زلف تو نه مشکست و به مشک ناب ماند رخ روشن تو ای دوست به آفتاب ماند
2 همه شب زغم نخسبم که نخسبد آنچه عاشق منم آن کسی که بیداری من به خواب ماند
3 زفراق روی و موی تو زدیده خون چکانم عجبست سخت خونی که به روشن آب ماند
4 سر زلف را متابان سر زلف را چه تابی که در آن دو زلف ناتافتگی به تاب ماند
1 از بس شمار بوسه که دوش آن نگار کرد با روزگار کار من اندر شمار کرد
2 دیدم شمار و بوسه ندیدم همی به چشم بی می مرا از آنچه ندیدم خمار کرد
3 گفتم که بوسه دادی لختی نگار من گفتا بدین گرفته نخواهم نگار کرد
4 گفتا که لب چگونه برم پیش آنکه او صد ره به بوسه هر دو لب من فگار کرد
1 این منم کز تو مرا حال بدین جای رسید این تویی کز تو مرا روز چنین باید دید
2 من همانم که به من داشتی از گیتی چشم چه فتاده ست که در من نتوانی نگرید
3 من همانم که مرا روی همی اشک شخود من همانم که مرا دست همی جامه درید
4 زندگانی را با مرگ بدل باید کرد چو مرا کار ازین کار بدین پایه رسید
1 هندوی بد که ترا باشد و زان تو بود بهتر از ترکی کان تو نباشد، صد بار
2 هندوان شوخک و شیرینک و خوش با نمکند نیز بی مشغله باشند گه بوس و کنار
3 تا ترا ترکی سه بوسه دزدیده دهد هندویی را بتوان برد و بپرداخت ز کار
4 زلف هندو را بندی بود و تاب دویست جعد هندو را تابی بود و پیچ هزار
1 شه زاولستان محمود غازی سر گردنکشان هفت کشور
2 به نیزه کرگدن را بر کند شاخ به زوبین بشکند سیمرغ را پر
1 بامدادان پگاه آمد بر بسته کمر غالیه بر سرو کرد (؟) و برون رفت بد
2 کس فرستادم و گفتم که بدینگونه مرو که بدین گونه رسد چشم ترا جان پدر
3 باز گردید و بیامد به من اندر نگرید گفت فرمان خداوند مرا چیست دگر
4 بروم یا نروم عید کنم یا نکنم کیش بر بندم یا باز کنم پیش کمر
1 بهشت روی منا گر همی روی به سفر مرا ببر به سفر یا دل مرا تو مبر
2 مرا ز رفتن تو چند گونه درد سرست وگر چه درد مرا تو همی ندانی سر
3 یکی که تو زبر من همی روی نه بکام دگر که با تو دل من همی رود به سفر
4 چگونه باشد حال کسی که دلبر او همی سفر کند اندر جهان و او به حضر
1 عشق آتشیست کآب نیابد بر او ظفر ای دل چرا نکردی زآتش همی حذر
2 آری حذر نکردی تا سوخته شدی تو سوختی و با تو بسوزد همی جگر
3 همسایه بدی و ز همسایگان بد همسایگان رسند به رنج و به درد سر
4 اینک جگر به جرم تو آویخته شده ست ورنه ازین بلا دل او نیستی خبر