1 آزار داری ای یار زیرا که یک زمستان بگذشت و کس نیامدروزی زمانه زین در
2 روزی بدین درازی ما از تو جسته دوری کز تو خطایی آمد، وان از تو بودمنکر
3 ما با هزار دستان خو داشتیم آنجا بیداد کرد و بیشی زاغ سیه بدین در
4 تو تنگدل نگشتی بازاغ بد نکردی بنشستی و ببری خوش با چنان ستمگر
1 شه زاولستان محمود غازی سر گردنکشان هفت کشور
2 به نیزه کرگدن را بر کند شاخ به زوبین بشکند سیمرغ را پر
1 مرا گر چو من دوستداری نباید مرا نیز همچون تویی کم نیاید
2 جدایی همی جویی ازمن ولیکن ترا گر بشاید مرا می نشاید
3 چرا مهربانی نمایم کسی را که پیوسته نامهربانی نماید
4 چرا دل نهم بر دل جنگجویی که دل زو همه درد و رنج آزماید
1 ای رفته من از رفتن تو باغم ودردم مردم زتو وزین قبل از شادی فردم
2 تا وصل ترا هجر تو ای ماه فرو خورد دردی نشناسم که به صد باره نخوردم
3 از چهره تو بتکده بوده ست مرا چشم امروز درین بتکده از آب به دردم
4 گویند کز آتش تبش و گرمی باشد پس چون که من از آتش غم بادم سردم
1 چه کنم دل که همه درد و غم من زدلست دل که خواهد ببرد، گو ببر، از من بحلست
2 سال تا سال گرفتار دل مستحلم وای آن کس که گرفتار دل مستحلست
3 گاه در چاه زنخدان نگار ختنست گاه در حلقه زلفین نگار چگلست
4 نیست آگاه که چاه زنخ و حلقه زلف دلبر و دل شکن و دل شکر و دل گسلست
1 طرب کنم که مرا جای شادی و طربست مرا بدین طرب، ای سیدی دوسه سببست
2 یکی که کودک من با منست باده بدست دگر که مطرب مارا نشاط با طربست
3 سدیگر آنکه شبست و حسودم آگه نیست ز دل غلام شبم، ورچه روز به ز شبست
4 شراب هست و طرب هست و روی نیکو هست بدین سه چیز جهان جای عشرت و لعبست
1 نگار من چو ز من صلح دید و جنگ ندید حدیث جنگ به یک سو نهاد و صلح گزید
2 عتابها ز پس افکند و صلح پیش آورد حدیث حاسد نشنید و زان من بشنید
3 چو من فراز کشیدم بخویشتن لب او دل حسود ز غم خویشتن فراز کشید
4 به وقت جنگ عتاب و خروش و زاری بود کنون چه باید رودو سرود و سرخ نبید
1 ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی درشرط مانبود که با من تو این کنی
2 دل پیش من نهادی و بفریفتی مرا آگه نبوده ام که همی دانه افکنی
3 پنداشتم همی که دل ازدوستی دهی بر تو گمان که برد که تودشمن منی
4 دل دادن تواز پی آن بود تا مرا اندر فریبی و دلم از جای برکنی
1 ای ترک حق نعمت عاشق شناختی رفتی و ساختی ز جفا هر چه ساختی
2 کردار من به پای سپردی و کوفتی گرد هوای خویش گرفتی و تاختی
3 با تو به دل چنان که توان ساخت ساختم بر من ز حیله هر چه توان باخت باختی
4 نتوانی ای نگارین گفتن مراکه تو از بندگان خویش مرا کم نواختی
1 گفتم چو به گرد سمنت سنبل کاری دعوی ز دلم بگسلی ای ترک حصاری
2 دعوی تو ای ترک فزونتر شد تا تو گرد سمن تازه همی سنبل کاری
3 دعوی توزینگونه نبوده ست ونبوده ست از عشق تو اندر دل من چندین زاری
4 امروزهمه حال دگر گشت و بتر گشت فردا نه عجب باشد اگر زین بتر آری