1 دیدند یکی قلندر فقراندیش از منزل و خانمانش دوری شده کیش
2 گفتند که پیوسته کجایی درویش گفتا که درون خرقه کهنه خویش
1 آنروی که اوج حسن شد جلوه گهش نظاره نموده ام ز زلف سیهش
2 نسبت نتوان کرد بخورشید و مهش زانرو که نظر فکنده ام ته بتهش
1 خواهی که بدت رو ندهد خوشخو باش با اهل دو کون یکدل و یکرو باش
2 هر سو که رود خلق تو دیگر سو باش یعنی که مباش با کسی با او باش
1 هر چیز رسد ز اهل دوران مخروش وز قسم ازل زیاده را بیش مکوش
2 بر بند ز ناشنیدنی پرده گوش وز هر چه نه گفتنی زبان دار خموش
1 خواهی که به خاصگان حق گردی خاص اول ز عوام خویش را ساز خلاص
2 وانگاه در آ براه صدق و اخلاص تا خاص کنندت و پذیرندت خواص
1 خواهی که ترا رسد ز درویشان فیض تو نیز رسان ز جود با ایشان فیض
2 اینگونه گرت رسد به دل ریشان فیض شاید که ترا در رسد از پیشان فیض
1 ای دل تو مگر که مشک نابست آن خط زآنرو که ز زنگ در حجابست آن خط
2 کز شام رقم بر آفتابست آن خط نی نی غلطم نقش بر آبست آن خط
1 ای از تو درون ناتوانم را حظ وز حسن تو چشم خون فشانم را حظ
2 از قد خوشت روح روانم را حظ وز لعل روان بخش تو جانم را حظ
1 در روز جدایی غم دلسوز وداع وان آتش هجر شعله افروز وداع
2 صد غصه مهلک غم اندوز وداع نابود نمودند مرا روز وداع
1 تا شد بدرون آتش هجران واقع وانگه ز برونم اشک غلطان واقع
2 شد سعی بدانچه بود امکان واقع آن شعله بآب کشت نتوان واقع