غزلیات در دیوان اشعار فارسی امیرعلیشیر نوایی

ای خاک سر کوی تو گشتن هوس ما
بر پای سگت بوسه زدن ملتمس ما
گر دم زدن ما بود از مهر تو چون صبح
صد شام سیه روز شود از نفس ما
در بادیه شوق تو چون راحله بندیم؟
ذکر ملک آید ز فغان جرس ما
با نیش غم و جسم ضعیف آه برآریم
سویت مگر این باد برد خار و خس ما
ای به گلستان هزار نرگس شهلا
در گل گلزار عارضت به تماشا
لاله و گل از تجلی تو بخوبی
قمری و بلبل ز شوق تو به علالا
در رخ روز از رخ تو بارقه مهر
در دل شب از غم تو مایه سودا
عاشق بیدل ز شوق روی تو مجنون
کرده بهانه ولی محبت لیلا
رموز العشق کانت مشکلا بالکاس حللها
که آن یاقوت محلولت نماید حل مشکل‌ها
سوی دیر مغان بخرام تا بینی دوصد محفل
سراسر ز آفتاب می فروزان شمع محفل‌ها
دل و می هردو روشن شد نمی‌دانم که تاب می
زد آتش‌ها به دل یا تاب می شد ز آتش دل‌ها
به مقصد گرچه ره دورست اگر آتش رسد از عشق
چون برق‌آسا توان کردن به گامی قطع منزل‌ها
گر پرده اندازد مهم آن روی آتشناک را
سوزم به آه آتشین نه پرده افلاک را
خواهی چو قتل ای کج کله حاجت به تیغت نیست وه
این بس که بشکستی بته طرف کلاه چاک را
افتد به مردم صد خطر گوید ملایک الحذر
هر سو که سازی جلوه گر آن قامت چالاک را
با هر کس ای سیمین بدن منمای روی خویشتن
باید چو چشم پاک من ز انسان جمال پاک را
گر اول آتش عشق آسان نمود ما را
زد یک شرر بر آورد از سینه دود ما را
آرام و خواب از ما ای همدمان مجویید
رفت آنکه چشم راحت خوش می غنود ما را
شام وصال را مه خوشید بود از هجر
در روز تیره افکند چرخ حسود ما را
بس دیر اگر میسر شد بزمگاه معشوق
زانجا فلک برون راند بسیار زود ما را
غیر خوناب نیابند بجان و دل ما
گوئیا عشق بخون کرد مخمر گل ما
از ره عشق گذشتن نشد ای پیر طریق
تا که شد کوی خرابات مغان منزل ما
مشکل ما همه باشد ز خمار ای ساقی
جز به یک رطل گران حل نشود مشکل ما
گر چه در دیر گداییم ولی گاه نشاط
ره نیابند شهان بر طرف محفل ما
مه من در شبستان چونکه نو شد جام می شب‌ها
نماید از شفق می از حباب ریزه کوکب‌ها
دهن شد چشمه حیوان ترا از عین نایابی
دو لعل جان‌فزای دلکشت آن چشمه را لب‌ها
بیا ای ساقی مهوش بده آن جام چون آتش
بدینم سوز چون در هجر می‌سوزاندم تب‌ها
چو آرد ترکتاز آن شوخ بهر پای‌بوس افتد
هزاران ماه و انجم از نشان نعل مرکب‌ها
به کشف حال دوران نیست جام جم هوس ما را
همان جامی که ساقی عکس رو افکند بس ما را
ز شیخ هیچ کس چون جانب دیر مغان رفتم
کنون در خانقه دیگر نه بینی هیچ کس ما را
نشسته فارغ البالیم در دور تغار می
به راندن دور نتوان کرد زانجا چون مگس ما را
به فریاد خمار افتاده پیر دیر بدحالم
تو خواهی بود یا خود مغبچه فریادرس ما را
گل رویت که ظاهر گشته رنگ یاسمین او را
چه باشد کز می گلرنگ سازی آتشین او را
نمی دانم ز می شد سرخ چون نافرت یا خود
لباس آل پوشاندی بقتل لعل دین او را
مرا هم غنچه دل بشکفد چون آن دهن هر گه
ز خوی شبنم چو بنشیند به گلزار جبین او را
چو عکس صورتت در باده ظاهر گشت نتواند
بدین سان آب ور نگی ساختن نقاش چین او را
گر آن ترک خطایی نوش سازد جام صهبا را
نخست آرد سوی ما ترکتاز قتل و یغما را
رخش در نازکی بر باد داده صفحه گل را
قدش در چابکی بر خاک شانده سرو رعنا را
به منع بوس آن لب چون دوصد تیرست از مژگان
که در خاطر تو اند راه دادن این تمنا را؟
بهار عارضش را تازه گل‌های عجب بشکفت
خدا را مدعی مانع مشو یکدم تماشا را