1 تا از صفت وجود فانی نشوی باقی بجمال جاودانی نشوی
2 در دفع دویی کوش که در طور وفا محجوب جواب لن ترانی نشوی
1 تا چند بنفس خویش بیداد کنیم خود را بزوال عقل دلشاد کنیم
2 نخلی که بدان بهشت سر سبز شود از پا فگنیم و دوزخ آباد کنیم
1 تا هستی ما فنای مطلق نشود جان را صفت بقا محقق نشود
2 تا بر سر دار سر نبازد منصور بیخود متکلم انا الحق نشود
1 در لوح عدم نهان بود نقش وجود چینی، حبشی هر آنچه در امکان بود
2 خورشید قدم برآمد از اوج شهود ماهیت هر یکی جدا باز نمود
1 من کیستم آتش بدل افروخته یی وز شعله ی عشق آتش اندوخته یی
2 در مهر و وفا چو سنگ آتش برگم باشد که رسم بصحبت سوخته یی
1 روزیکه فلک بکشت ما داس نهد نامرد چو مرده تن بکرباس نهد
2 کو شیر دلی که زیر شمشیر فنا دندان بجگر جگر بالماس نهد
1 آنم که نه آب در دلم جسته نه تاب وز باده فتاده مست بر خاک خراب
2 گر لطف تو دستگیر گردد گذرم چون شعله از آتش و چو ماهی از آب
1 ای با همه در میان وادی با همه یار وی چون گل و می مدام در دست و کنار
2 جز تو ز تو نیست جلوه گه در همه حال موسی ز درخت دید و منصور ز دار
1 تا جان ترا فنا میسر نشود از نور بقا دلت منور نشود
2 یکرو شوو یکجهت که انوار خدا در اینه ی دو رو مصور نشود
1 آن قوم که اسرار ازل بنهفتند در پرده ی دل گوهر وحدت سفتند
2 گر غیرت آن نبودی و ترک ادب آن نکته که بود گفتنی می گفتند