1 بازم ز جفایی دل افگار شکسته بیداد گلی در جگرم خار شکسته
2 آه از دل آن مست که می خورده باغیار ساغر بسر یار وفا دار شکسته
3 دیگر چه ملامت بود از جنگ رقیبان ما را که سرو دست در اینکار شکسته
4 رسوایی و تر دامنی از خلق چه پوشیم پیمانه ی ما بر سر بازار شکسته
1 تو گفتی کز سر کوی تو رو گردان شوم روزی ببویی قانع از آن خاک مشک افشان شوم روزی
2 همان دل مرده ام گر با مسیحا همنفس گردم همان آزرده ام گر پای تا سر جان شوم روزی
3 اگر دانم که آب زندگی بارد نه آب شور محالست اینکه شاد از دیده ی گریان شوم روزی
4 من و لبهای خشک و دیده ی تر بخت آنم کو که سیراب از کنار چشمه ی حیوان شوم روزی
1 چنان شد گریهٔ من در فراق لالهرخساری که چندین چشمهٔ خون سر زد از هر طرف گلزاری
2 مرا بس گرم می پرسی که چونی از تماشایم تو حال دیگران را پرس من در آتشم باری
3 به قند و گل نوازی دیگران را چون دهی ساغر چه شد هم میتوان کند از دل آزردهای خاری
4 بذوق انگبین تن در ملامت داده ام ورنه زهر خار گلستانت چرا می دیدم آزاری
1 چه بد گفتم که خونم زین جواب تلخ میریزی شکر داری و در جامم شراب تلخ میریزی
2 دلی دارم به صد جا داغ و طعن مردمش بر سر تو هم تا کی نمک بر این کباب تلخ میریزی
3 به اشک شوربختان خنده تا کی آه ازین عادت چرا این تحفهٔ شیرین در آب تلخ میریزی
4 از آن یوسف شود روزی زلال خضر ای دیده هر آن خوناب کز تعبیر خواب تلخ میریزی
1 چند بسینه از هوس داغ جنون نهد کسی سر بکسی نمی نهی دل بتو چون نهد کسی
2 عاقبت از برای تو همچو سپند سوختم چند بنای عشق بر سحر و فسون نهد کسی
3 شحنه ی مست نیمشب گر کشدم روا بود کز چه ز بزم این چنین پای برون نهد کسی
4 بهر مراد یکدمه این همه جور می کشم سر بهزار آفت از همت دون نهد کسی
1 سرم در راه آن سرو خرامان خاک بایستی بر او آمد شد آن قامت چالاک بایستی
2 در آن دم کز هوای او گرفتم شاخ گل دربر دلم چون غنچه گر بشکفت باری چاک بایستی
3 بیاد آن دهان پیوسته می بوسم لب ساغر فروغی در میم زان لعل آتشناک بایستی
4 جهانی بسته ی فتراک خود کردی بیک جولان سر آشفته من هم در آن فتراک بایستی
1 تا کی نشان خویش بظلمت فرو بری یکرنگ عشق باش که نامی برآوری
2 آیینه پاک دار چه حاجت بجام جم اکنون که دست داد صفای قلندری
3 آب حیات نیز نماند عزیز من می نوش و محو ساز خیال سکندری
4 آب و هوای میکده خون لعل می کند آنجا بباد ده ورق کیمیا گری
1 گه گه بجور از عاشی ای شوخ بیزارم کنی بازم نمایی عشوه یی وز نو گرفتارم کنی
2 تو می روی و من بخود طوطی صفت در گفتگو باشد که آیی سوی من گوشی بگفتارم کنی
3 دیدن بغیرت در سخن نبود بسم؟ کز طعنه هم از دور چون پیدا شوم صد نکته در کارم کنی
4 خوش آنکه بر خاک درت افتاده باشم بیخبر مست و غزل خوان بر سرم آیی و هشیارم کنی
1 صوفی ز کعبه رو به خرابات کردهای نیک آمدی بیا که کرامات کردهای
2 صنعت مکن که هر دو گرفتار یک دریم ما آه و ناله و تو مناجات کردهای
3 صحبت قضا ندارد و نقد روان بقا ساغر طلب چه تکیه بر اوقات کردهای
4 در حسن اگر خیال نگنجد به رنگ و بو روشن شود که رو به چه مرآت کردهای
1 شب چو شاخ ارغوان یکتا قبا میآمدی آنچنان پُرحال و رنگین از کجا میآمدی
2 هر طرف افتان و خیزان بودی و من منتظر جان من میسوختی ای شمع تا میآمدی
3 خود که بود آن صید وحشی کآنچنان بیگانهوار میشد از پیش و تو بیخود از قفا میآمدی
4 خلق را سوی خدا دست از تو وین مشکل که تو ابروان پرچین به محراب دعا میآمدی