1 تو و حسن و کامرنی من و عشق و نامرادی که بروی خویش بستم در خرمی و شادی
2 ره و رسم نامرادی ز دل شکسته یی جو که قدم بهستی خود زده در هزار وادی
3 چه بود سیاهی شب چو تویی چراغ منزل چه غم از درازی ره چو تویی دلیل و هادی
4 نگذاشت برق عشقت اثری ز هستی ما چه حریف خانه سوزی که بوقت ما فتادی
1 نخل قدت که از چمن جان برآمده شاخ گلی بصورت انسان برآمده
2 از پای تا به سر همه جانست آن نهال گویا ز آب چشمه ی حیوان برآمده
3 اکنون تویی جمیل جهان گرچه پیش ازین آوازه ی جمال ز کنعان برآمده
4 در هر زمین که جلوه کنان رفته یی بناز آه از نهاد کبک خرامان برآمده
1 زهی روی دل افروزت چراغ منظر دیده خیال خال هندویت مقیم کشور دیده
2 ندارد مجلس روحانیان بی عارضت نوری در آ در مصر جان ای آفتاب خاور دیده
3 اگر محرم نباشد دیده و دل در حریم تو فرو شویم بخون دل سواد ابتر دیده
4 چو در دل بگذرانم آرزوی لعل میگونت لبالب سازم از خوناب حسرت ساغر دیده
1 هرسوی جلوهای گل خندان چه میکنی خود را بهر کنار خرامان چه میکنی
2 جایی دگر نماند که گیرم عنان تو رفتم ز کار این همه جولان چه میکنی
3 بنما به عاشق آن لب آلودهٔ شراب آتش به خلق در زده، پنهان چه میکنی
4 خوابت برد ز چهره پریشانی خمار دارد لبت نشانهٔ دندان چه میکنی
1 هر گه فسانه من مجنون هوس کنی نشنیده یی هزار یکی از چه بس کنی
2 زینسان که گوشت از صفت حسن خود پرست مشکل بود که گوش بگفتار کس کنی
3 صیدم کن ای سوار مبادا نیابیم از من گذشته چونکه نظر باز پس کنی
4 ای مرغ بوستان چه گشایی بعیش بال باید که یاد تنگ دلان قفس کنی
1 نکشم سر از وفایت بجفا و ناز و بازی من و جلوهای نازت که تو خود برای نازی
2 سر قامت تو گردم که بلند همتان را فگند بخاکساری ز مقام سر فرازی
3 نه بگفته ی رقیبی نه باختیار عاشق چه حریف خود مرادی که به هیچ کس نسازی
4 ز نهال هستی ما گل عیش و آرزو شد چه به آه نا امیدی چه بباد بی نیازی
1 باز ای فلک نتیجهٔ انجم نمودهای دندان کین به اهل تنعم نمودهای
2 خورشید من چو ذره جهانیست در پِیَت از بس که روی گرم به مردم نمودهای
3 تو رخ نمودهای که دهم جان به یک نظر من زنده میشوم که ترحم نمودهای
4 آن انجمن کجاست که چون ابر نوبهار من گریه کرده و تو تبسم نمودهای
1 این منم هر شام چون پروانه جایی سوخته کرده ترک جان شیرین در هوایی سوخته
2 راستی پروانه داند چاشنی داغ عشق کو در این آتش چو من بیدست و پایی سوخته
3 هر صباحم تازه داغی بر دل از عشق گلیست همچو آن دیوانه کش هر روز جایی سوخته
4 دوست می دارد دل من داغ های خویش را زانکه هر یک از برای دلربایی سوخته
1 بگشای پرده از گل رخسار اندکی آبی نما بتشنه ی دیدار اندکی
2 بسیار نازکی، مکن آزار بی دلان ای گل گذار همدمی خار اندکی
3 رفتی بگشت باغ و من از در فغان کنان سر بر نکردی از سر دیوار اندکی
4 هر چند درد دل بتو بسیار گفته ام نشنیده یی هنوز ز بسیار اندکی
1 رسید از سفر آن ماه و چهره تاب گرفته چو برگ لاله رخش رنگ آفتاب گرفته
2 عرق روان ز بناگوش چون گلش بگریبان چنانکه پیرهنش نکهت گلاب گرفته
3 ز راه بادیه سرسبز و خرم آمده گویی که سر و قامتش از دست خضر آب گرفته
4 خوش آنکه یار سفر کرده آمدست بشبگیر هنوز بند قبا وا نکرده خواب گرفته