1 جمال و جاه داری هرچه خواهی میتوان کردن به این حسن و جوانی پادشاهی میتوان کردن
2 ز ماهی تا به مه دارد صفا آیینهٔ رویت بدین رو جلوه از مه تا به ماهی میتوان کردن
3 چراغ حسنت از نور الهی شد چنان روشن کز آن نظارهٔ حسن الهی میتوان کردن
4 بدین خط کز بیاض آفتاب آوردهای برون کرشمه بر سفیدی و سیاهی میتوان کردن
1 ایدل بتلخی شب هجران صبور باش این هم نواله ییست بنوش و شکور باش
2 از دیده چون جدا شدی از دل جدا مشو خواهی که خاص شاه شوی در حضور باش
3 شاید کزین کریوه سبکبار بگذری از هر چه خار راه تو گردیده دور باش
4 تا کی زهر چراغ توان کرد کسب نور خود را بسوز در نظر شمع و نور باش
1 ساقی در آتشم، نظری در ایاغ کن یعنی بیار مرهم و درمان داغ کن
2 کشتی روانه ساز که باد مراد خاست اختر دلیل شد طلب شبچراغ کن
3 آن گوهر مراد که از دیده غایبست شاید که در کنار تو باشد سراغ کن
4 ای آنکه سنگ می فگنی بر سبوی ما بستان پیاله یی و علاج دماغ کن
1 هرگز نیافت برگ گلی عندلیب تو ای غنچه ی شکفته فغان از رقیب تو
2 تو شادمان بحسن و من از عشق داغ داغ آتش قرین من شد و گلشد نصیب تو
3 محبوب عالمی شده یی داغ بهر چیست خود کیست ای چراغ محبان جبیب تو
4 شوقم یکی هزار شد از بوی دلکشت بس داغ آرزو که کند تازه طیب تو
1 شکفت لاله، توهم عطر در شراب افشان بجام ریز می لعل و گل دراب افشان
2 نسیم گو ورق گل بر اهل مجلس ریز تو گرد دامن خود بر من خراب افشان
3 ببزم وصل چو روشن کنی چراغ صبوح بخند چون گل و دامن بر آفتاب افشان
4 ترا که دولت بیدار داد جام مراد بنوش و جرعه بر آلودگان خواب افشان
1 ای چراغ دل مرو در بزم مردم جامکن گر همه چشم منست آنجا دمی مأوا مکن
2 مردم چشمی، مشو از دیده ی غائب چون پری از خیال خود مرا دیوانه و شیدا مکن
3 روی خود بر دامنت سودم خطای من بپوش گر بدی کردم بروی زرد من پیدا مکن
4 دامن از دستم مکش امروز از فردا بترس داد مظلومان بده، امروز را فردا مکن
1 شبی ای شمع مهرویان گذر در منزل من کن بچشم مرحمت یکره نگاهی بر دل من کن
2 شدم بسمل ز شوق لعل جانبخش تو بسم الله مسیح من، دمی در کار جان بسمل من کن
3 بمحراب دو ابرویت دعای من همین باشد که یا رب آن جوان یکشب چراغ محفل من کن
4 بکار مشکل عشق از جهان بار سفر بستم خدا را چاره یی در کار و بار مشکل من کن
1 چنین که پیش نظر صورت نکوی تو دارم بهر طرف که کنم سجده روبروی تو دارم
2 ز دیدن دگرانم چه سود چون من حیران نظر بصورت ایشان و دل بسوی تو دارم
3 صبا ز دست تو برگ گلی که سوی من آرد درون پیرهنش مدتی ببوی تو دارم
4 نشسته اند حریفان ببزم عشق و من از غم گرفته ساغر و با خویش گفتگوی تو دارم
1 مبین، که تاب نگاه تو آفتاب ندارم بناز خنده ی پنهان مزن که تاب ندارم
2 هنوز در خفقانم ز گریه های شبانه زبان بگز که وجود چنین شراب ندارم
3 بماند دانش من در جواب یک سخن تو دگر زهر چه سخن می کنی جواب ندارم
4 قلم بحرف ملامت کشیده ام من مجنون چنانکه گر بزنند آتشم عذاب ندارم
1 مجو ای دل بخور از بهر ترتیب دماغ من مگر آگه نیی شبهای هجر از درد و داغ من
2 دلم کز داغ هجران شد سیه منما ره وصلش که هرگز سوی بستان ره نخواهد بر در زاغ من
3 به داغ بی کسی ز انسان گرفتارم که گر سوزم نگردد هیچگه پروانه هم گرد چراغ من
4 که جوید از من سرگشته، پی در وادی هجران مگر زاغ از هوای استخوان گیرد سراغ من