در مبادی عشق هودج کبریا بردارد ولکن یَسعَنی قَلْبُ عَبدِیَ المؤمِن اَلانَ حَصْحصَ الْحَقّ اَنَارراوَدْتُهُعَن نَفْسِهِ وَانَّهُ لَمِنَ الصّادقین. ,
2 اول چو مرا عشق تو در کار آورد با بانگ وخروش بر دربار آورد
3 اکنون چو خموش گشتم از غایت عشق برداوز میان یقین و پندار آورد
آن بار که از راه صورت عاشقمیکشد حامل از راه معنی معشوقست وَحَمَلْناهُم...سراین معنی است، ایعزیز در حال مشاهده بقوت مشاهدۀ او هر بار که بر عاشق نهند بکشد و سر از زیر بار درنکشد زیرا که مست شراب مشاهده بود ودر مستی بار خلاف معهود توان کشید: ,
از دردکم آگاه بود مردم مست ,
عاشقی را در شریعت بغداد هزار تازیانه زدند از دست نشد و از پای درنیامد واصلی بدو رسید او را از آن حال پرسید گفت محبوب مرا حاضر بود و من بقوت مشاهدۀ او این تحمل کردم. یکی را از عیاران چهار دست و پای بیرون کردند او از آن بی خبر بود یکی بدو رسید او را از آن حال پرسید دید که خوش میخندد گفت آن چه طربست گفت از این طرب چه عجب است گفت محبوب من حاضرستو بعین رعایت در من ناظر مرا قوت مشاهدۀ او مغلوب کرده است و شدت ظهور او مرا از آن محجوب کرده است: ,
2 او بر سر قتل و من در او حیرانم کان راندن تیغش چه نکو میراند
این معنی را در سرّ لَاُقَطَّعَنَّ اَیْدیَکُمْ وَاَرْجُلَکُمْ مِنْ خِلافٍ و جواب فَاقضِ مااَنْتَ قاضٍ.. بباید طلبید تا موجب مزید شوق گردد بعزت اللّه که چون جارحۀ مجازی روی ببطلان آرد حقیقی روی در ظهور آرد بی یَسْمَعُ وَبی یُبصِرُ و بی یَمْشی و بی یَنطِقُ جمال نماید این بغیر ذوق فهم نتوان کرد: ,
4 این راه حقیقتست و هرتر دامن با هستی خود کجا قدم داند زد
در نظر اول عاشق بیخود شود اگرچه در خواب بود زیرا که شراب مشاهده مرد افکن است هیچ کس را طاقت مقاومت او نبود عِنْدَ ظُهُورِ الْحَقِّ ثُبورُ الْخَلْقِ آنچه اضطراب در وجد از عاشق پدید آید ازین معنی بود و آنچه نوری گفته است بدین قریب است: ,
2 اَلْوَجْدُ یُطْرِبُ مَنْ فی الْوَجْدِ راحَتَهُ وَالْوَجْدُ عِنْدَ وُجُودُ الْحَقِّ مَفْقُودٌ
3 قَدْ کانَ یُطْرِبُنی وَجْدی فَغَیِبْنی عَنْ رُؤیَةِ الْوَجْدِ مافی الْوَجْدِ مُوجودٌ
اما بعضی اضطراب از نقصان مضطرب در دید آید و بعضی از کمال واجد در نظر نیاید چنانکه سنگ زیرین آسیا که اندر کمال گردش بود در نظر ساکن نماید وَتَرَی الجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وهِیَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحاب. چون هستی عاشق در مبادی اشراق نور جمال سوزد لَاَحْرَقَتْ سُبُحاتُ وَجْهِهِ ما انْتَهی اِلیْهِ بَصَرُهُ حرکت یا سکون را در وی درین حال نشان نتوان کرد عجب چون نماند اضطراب که کند هستی عاشق عاریت است و در انتظار مشاهده مانده و بر خود درمانده هر زمان میگوید. ,
فرار عاشق از معشوق در کمال عشق از آنست که وصال کاریست برون از حد او چنانکه الم مفرط موجب هلاکست لذت مفرط هم موجب هلاک است بلکه عین هلاک جَعَلَهُ دَکَّاوَخَرَّ موسی صَعقا.. وَالصَّعِقَ الموتُ بِعَیْنِهِ بِعِزَّة اللّه که اگر در دار جلال در اوان وصال هیچ از قوت بشریت درواصلان باقی باشد بعدم صرف افتد چنانکه اسم وجود بر ایشان ممتنع افتد و مستحیل بلکه بحکم وعدۀ صادق الوعد از خود فانی شوندو بدو باقی گردند تا آن جمال دیده شود اول نور آن جمال دیده شود پس جمال آن نور دیده شود: ,
2 بیچاره دلم خلعت دیدار بخواست از هر دو جهان نعرۀ انکار بخاست
3 محبوب جواب داد کی خسته رواست من دیده شوم خصومت از بهرچراست
ای درویش چنانکه عاشق را تن درمیباید داد بدانچهدر پرتو نور معشوق از هستی سفر کند و در نیستی مستقر کند معشوق را هم راضی میباید بود بدانچه عاشق بهستی او هست شود و بشراب مشاهدۀ او مست شود چنانکه معشوق را میباید که عاشق خود را خود نبود عاشق را هم میباید که با اوئی او او باشد حاصلتا قوت عشق از وجود او چه درمیکشد و از اوئی او چه جدا میکند لا اله الا اللّه جنید در اوان غیبت از خود گفتی مَنِ ابتلائی بِکَ مرا بتو که مبتلا کرد چون از غیبت بحضور آمدی و از عالم خود در کران نور آمدی گفتی زِدْنی فی بَلائی گاه این خنجر آید او نیام و گاه او مرغ و این دام، ,
اگر کار باختیار عاشق بود اتحاد بود و جمع زیرا که او را احتراق در پرتو انوار جمال خوشتر از بقا بود در تفرقه و دوئی و اگر باختیار معشوق بود فراق بود و هجر زیرا که او را از کمال جلال پروای یگانگی نبود با کس لَاحْتَرقَتُ سُبُحاتُ وَجْهِهِ عبارت از آنست غیرت میگوید: ,
2 تو گدائی دور باش از پادشاه ورنه بر جان تو آید دور باش
3 گر وصال شاه میداری طمع از وصال خویشتن مهجور باش
عاشق را از غلبات عشق خود برآمدن بهتر بود از آنکه در بر معشوق درآمدن زیرا که داند که مَن جاوَزَ حَدَّهاوُرِثَ ضدَّهُ راست است راه بنده از بندگی بیرون شود اما ببالای آلای شاهی بر نتواند آمد که او را با اوئی او صعود ممکن نیست و بعالم بندگی باز نتواند افتاد تا مؤنتاو را شاه تحمل کند مُذْبذَبینَذلکَ لا الی هؤلاءُ ولا الی هؤلاءِ برداشته نه افکنده نه شاه نه بنده نَعوُذُ بِاللّهِ مِنَ الْحورُ بَعدَ الکُورِ و آنچه گفتهاند که فراق برتر از وصال است راست است زیرا که فراق بعد از وصال تصور توان کرد و پیوستن با او خود بریدن است از خود و بریدن از خود بتحقیق پیوستن است با او بدین نسبت وصال فراق است از خود و فراق از خود وصالست با او و آنچه عاشق طلب فراق خود میکند بهلاک کردن خود چنانکه ابن موفق گرد بازار بصره سفره بخود برآورد و میگفت: مَنْ ماتَ عِشْقاً فَلْیَمُتْ هکَذا لاخَیْرَ فی عِشْقٍ بِلامَوْتٍ ,
و آن دیگری خود را از بالائی در افکند ونام و نشان خود برافکند و میگفت: ,
3 یَوْمُ الْفَراقِ مِنَ الْقِیامَةِ اَهْوَلُ وَالْمَوْتُ مِنْ فَقْدِ الْاَحِبَّةِ اسْهلُ
برای آنست که در خود استعداد وصال نمیبیند و خود را مستحق اتصال نمیشناسد و با خود میگوید: ,
در بدایت عشق آرامش باطن عاشق مدبر خیال بود زیرا که صورت معشوق بقوت شوق در حس مشترک وطن گیرد و نقوش دیگر را محو کند چنانکه گفتهاند: ,
2 تا دید هکم جان و دل و تن نگرفت در دیده خیال دوست مسکن نگرفت
3 بگرفت گریبان دلم عشق کسی کو را غم هیچ دوست دامن نگرفت
و این مطالعه بدیدۀ علم نتواند کرد زیرا که کمال علم آنست که قوت خیال صورت احکام را از مواد آن جدا چنانکه صورت مسئله وضع کند پس از نفس او تخرجی کند وضعی فرضی نه عقلی و هندسی و این معنی درین مقام خام نماید بلکه ناتمام نماید چون کمال در کار حاصل کند شبهات از روزگار عشق زایل کند آن صورت که از قوت خیال طلب میگیرد در درون پردۀ دل رود و پیش جمال بوی ننماید پس علم را بدو راه نماند زیرا که آنچه در قوت خیال پدیدار شود هم در محل او مضمحل گردد زیرا که وَشیکُالزَّوالِ وَسَریعُ الْاِنْتِقال است. ای عزیز آنچه در درون پردۀ دل بود آسان آسان بدو نتوان رسید در وی پندار یافت بیش از یافت بود آنچه پیرهری قدس اللّه روحَهُ گفت یافت تو از روی ماست اما دریافت تو نه ببازوی ماست بدین معنی قریب است همانا اَلْعَجْزُ عَنْ دَرْکِ الْاِدْراکِ اِدراکُ اشارتست بدین معنی: ,
عشق آنست که در کانون دل مکنون است ظهورش بشنید و صف معشوق بود یا بدید جمالش و از آن است که دل از درد و وجع و احتراق در نالش باشد دایماً زیرا که آتش ظاهر ارکان سوزد و این آتش جان سوزد همانا نارُ اللّهِ المُوقَدَةُ الّتی تَطَلِعُ عَلَی الْأفئِدةِ عبارت ازین آتش بود و مثال او در اعتقاد عذاب گورست مرده در عذاب گور متألم و سوخته و متوجع و دردمند، و آتش و ضرب پدید نه همچنین درد و وجع و تألم و احتراق عشق موجود و اسباب آن ناپیدا، عاشق بیخواب و بی قرار و بیآرام مینالد و میزارد خلق بیخبر نمک ملامت بر جراحت او میپاشند و در هنگام سوزش او خاموش میباشند و بدان راه نبرند عجب تر آنست که معشوق گوید دور باش: ,
2 غیرت آمد بر دلم زد دور باش یعنی ای نااهل ازین در دور باش
هر آینه بیچاره را صبر پیشه باید کرد و خود را زیر تیشه باید کرد تا آنچه از احکام عشق برو رود بی او بود تا او را ملوم و خاسر نبود میگوید: ,
4 از من ببرد هر چه ببازم چکنم وانگه بدرد پردۀ زارم چکنم
معشوق چون بهاستار عزّت محتجب بود و خود را بهکس ننماید بلکه کس را طاقت دیدار او از غایت ظهور او نبود درد عاشق بی درمان بود و محنتش بی پایان بود در شرح تعرف آورده است که چون محبوب در مکان نیاید و محب از مکان تجاوز نکند درد دل محب ابدی بود و اندوه جانش سرمدی بود چنانکه گفتهاند: ,
2 معشوقه چو خورشید گزینی ای دل او بر فلک و تو بر زمینی ای دل
3 چون در برخود ورا به بینی ای دل سر بر زانو بسی نشینی ای دل
4 وَحیدٌعَنِ الخُلّانِ فی کُلِّ بَلْدَةٍ اِذا عَظُمَ الْمَطْلُوبُ قَلَّ المُساعِدُ