1 یکی روز او را رسید آگهی که عبدالله آن مایه گمرهی
2 دراین شهر پنهان به جایی دراست سراسیمه از گردش اختر است
3 بدو بخشش آورد فرخ امیر بفرمود با توشه ای بارگیر
4 ببردند آنجا که او بد نهان بگفتند: فرموده میر جهان
1 بیامد ز کوفه سوی نهروان بر مصعب شوم تاری روان
2 یکی نامه بنوشت و دادش خبر زکردار و گفتار فرخ گهر
3 بیاراست مصعب هم اندر زمان سپاهی به کردار سیل دمان
4 علم برگشاد و بنه بر نشاند زبصره سوی کوفه لشگر براند
1 به پیکر ستبر و به بالا بلند یکی ژنده در تن، بر آن وصله چند
2 کلاهی بد از پشم اندر سرش فرو ریخته موی سرتا برش
3 به زنار بربسته محکم میان عصایی به دستش زخرما بنان
4 گرفت و ببردش برسرفراز سپهبد زحالش بپرسید باز
1 خروشید راهب که خانه خدای منم اندر این بر کشیده سرای
2 بگفتند: ما را به توکار نیست ولیکن ندانیم کاین مرد کیست
3 بگفتا: که این راهب نامور مرا هست پور برادر پدر
4 بگفتند: بی اذن سالار راد نیاریم کس را به دژ راه داد
1 که تابینمش دوست یا دشمن است سروش است یا زشت اهریمن است
2 چو بشنید این عامر از پیشگاه سوی بندخانه در آمد ز راه
3 به زندان مر آن شیر بربسته بال همی گفت: کای داور ذوالجلال
4 تو برادر بندگران از تنم مده دست برکوشش دشمنم
1 سرنامه را حمد یزدان نوشت خدای دوکیهان و خرم بهشت
2 سپس نعت پیغمبر و آل او سپس نعت پیغمبر و آل او
3 پس آنگه نوشت ای سلیل زبیر که داری به دل کینه ی اهل خیر
4 شب دوش من درکنار فرات به ظلمت درون همچو آب حیات
1 سلیمان صفت بریکی تند باد بیامد میان دوصف ایستاد
2 بن نیزه را زد به چشم زمین سرش برگذشت از سپهر برین
3 نهانی بیفکند هر سو نگاه بدان لشگر کشن و آن رزمگاه
4 تو گفتی که بهرام آمد فرود زگردون به هامون، ابا تیغ و خرد
1 شنیدند این چون از آن حق پرست سراسر به یغما گشودند دست
2 همه خیمه و خرگه نابکار به پشت هیونان نمودند بار
3 ببستند دست اسیران به بند سوی کوفه رفتند دور از گزند
4 چو بشنید مختار یل با سپاه بیامد پذیره به یک میل راه
1 یکی نامه بنوشت پنهان ز غیر به سوی برادرش پور زبیر
2 که برما جهان راه شادی ببست بخوردم زمختاریان من شکست
3 همه لشگر کشته یا خسته اند گروهی برکوفیان بسته اند
4 دراین سخت هنگامه ام یاد کن وزین بند تنگم دل آزاد کن