1 کالصبح أتانی رسولک فانجلی کالصبح أتانی رسولک فانجلی
2 فعلمت انک لا محاله زایری أبدء رسول الشمس صبح صادق
1 همچو صبح آمد رسولت پیش من پس باز شد ظلمت اندیشه ها، زینحال فالی ناطق است
2 پس بدانستم که بیشک نزد من آئی از آنک پیشرو خورشید را پیوسته صبح صادق است
1 ثلاث هن فی البطیخ فضل و فی الانسان منقصه و ذله
2 خشونه جلده و الثقل فیه و صفره لونه من غیر عله
1 سه وصف آن ستودست در خربزه که در آدمی باشد آن علتی
2 گرانی و دیگر درشتی پوست سیم زردی چهره بیعلتی
1 و ان امرء لاقی الهوان بارضه فاصبح عنها راحلا للبیب
2 و ان لم یکن فی الاغتراب فضیله لما قیل للشیء النفیس غریب
1 در شهر خویش هرکه مذلت همیکشد گر غربت اختیار کند خوانمش لبیب
2 اینست و بس فضیلت غربت که عاقلان گویند مر نفیس ترین چیز را غریب
1 یقولون فی البستان للعین لذه و فی الخمر و الماء الذی غیر آسن
2 اذا شئت أن تلقی المحاسن کلها ففی و جه من تهوی جمیع المحاسن
1 می در میان سفره و گل بر کنار آب گویند بهر دیده و دل داروئی نکوست
2 باشد نکو ولی همه خوبی و خرمی جمعست اندرو که دلت دوستدار اوست
1 لعمرک ما کل الرجاء لصادق و لا کل من یخشی الأمر لواقع
2 اذا کان بین المرء و الشر لیله فما علمه فی الصبح فالله صانع
1 بدوستی که نیاید امیدها همه راست نه هر چه نیز بترسند از آن شود واقع
2 چو در میانه مرد و بلا شبی باشد چه داند او که چه سازد بصبحدم صانع