1 زهی بوقت سخن لعلت از در افشانی شکسته رونق بازار گوهر کانی
2 حدیث طره مشکینت قصه ایست دراز بکنه آن نرسد خاطر از پریشانی
3 توئی که مینهد آبحیات از دل پاک به پیش لعل تو بر خاک تیره پیشانی
4 دلم وصال تو میجست عقل میگفتش بخیره کشتی بر خشگ تا بکی رانی
1 ای زلف دلاویزت در گردن جان بندی وی لعل شکر ریزت هر بوسه ازو قندی
2 من دل بتو میدادم جمعی ز سر غفلت کردند نصیحتها در عشق توأم چندی
3 ای خسرو مهرویان فرهاد خودم کردی مادر بجهان نارد شیرین چو تو فرزندی
4 جانا ز تو ببریدن ممکن نبود هرگز دارد سر هر مویم با مهر تو پیوندی
1 ساقیا موسم عیدست بده ساغر می بر فشان صبحدم از بهر قدح گوهر می
2 روزه کر دست دماغ من سود از ده خشگ که کند چاره اینواقعه طبع ترمی
3 شام اندوه سرآید بدمد صبح امید چون فروزان شود از مشرق جام اختر می
4 بر رخ سیمبران حسن کند نقش و نگار بسر انگشت تر ساقی و آب زرمی
1 صبح از سر صفا بجهان در دمید دم عیش صبوح گر نکنی وای ازین ندم
2 ساقی در آب بسته فکن آتش مذاب وز صحن دل بباد فنا ده غبار غم
3 بر دست گیر ساغر و انگار روزگار از سر گرفت بار دگر دور جام جم
4 دستم بزلفت ار رسد ای جان نازنین مشکین کمند سازم از آن زلف شست خم
1 ایفروغ رخت آتش زده بر خرمن ماه خوشه چین لب جانپرور تو روح الله
2 تو سهی سروی اگر سرو سهی بست کمر تو دو هفته مهی ار ماه بر افراخت کلاه
3 ترسم آئینه رخسار ترا زنگ رسد ورنه هر دم بفلک بر کشم از جور تو آه
4 زاهدان عشق توام گر ز گنه میشمرند من نه آنم که کنم توبه از اینگونه گناه
1 بیا که شد چمن از آب ابرو آتش گل بلطف عارض ترکان عنبرین کاکل
2 عروس گل بچمن باز چهره برگی ساخت نوای پرده عشاق میزند بلبل
3 بباغ بلبل خوشگوی چون غزلخوان شد ز ذوق بلبله را قول شد همه قلقل
4 پری رخی که خط و زلف مشکبارش را ز خادمان سیاهند عنبر و سنبل
1 ای مرا از لب تو شهد و شکر نو بر نو وز رخ و عکس رخت شمس و قمر نو بر نو
2 بر هم افتاد ز باد سحری طره تو بر مثال شکن آب شمر نو بر نو
3 میروی و دل عشاق جهان در پی تو بر هم افتاده همه راهگذر نو بر نو
4 تا مرا خار غمت در جگر خسته نشست هست مانند گلم خون جگر نو بر نو
1 تا نقاب از روی شهر آرای خود برداشتی صورت جان در خیال اهل دل بنگاشتی
2 نوبت شاهی بزن در ملک خوبی بهر آنک رأیت حسن از زمین بر آسمان بفراشتی
3 نه خدا را بنده باشی نه رعیت شاه را دل که بردی شحنه ئی از عشق خود بگماشتی
4 ز آن چه سیمین ذقن آبی بدین تشنه جگر تا نباید دادنت زودش بمشک انباشتی
1 دی بر در دلدار نشستیم زمانی گفتیم بگوئید که اینجاست فلانی
2 آنعاشق سرگشته که جز زلف تو کس را ز آشفتگی حال دلش نیست نشانی
3 چون نام من شیفته بشنید نگارم کاندر تن خوبی بجز او نیست روانی
4 برخاست روانی ز سر ناز و کرشمه میرفت خرامان چو یکی سرو روانی
1 چو بلبل از سر مستی گذشتم سوی گلزاری نمود از هجر رخسارت بچشمم هر گلی خاری
2 دلم میگفت با چشمت که خوردی خونم از مستی ولی لعل ترا دیدم ز خون دل نشان داری
3 بدل گفتم که خون ما ز لعلش خواه اگر خواهی مخواه از چشم مخمورش چه میخواهی ز بیماری
4 چگویم از تطاولهای زلف ترکتاز تو چه گوید کس ز هندوی پریشان کار طراری