1 زلف مشکین تو سرمایه سود است مرا لعل شیرین تو شور دل شیداست مرا
2 بیتو با خود نیم ایدوست ولیکن چکنم هست دشمن ز پس و پیش و چپ و راست مرا
3 دست من کوته و بالای تو سرویست بلند کی رسد دست بدو این چه تمناست مرا
4 سرو آزاد ترا بنده شدم از دل پاک لیک گفتن سخن راست چه یار است مرا
1 شمع رخسار تو شیرین پسرا سوخت مرا جرم ناکرده چو پروانه چرا سوخت مرا
2 دل خرید از لب شیرینت بجانی شکری شاکرم گر چه درین بیع و شرا سوخت مرا
3 با تو گفتم ز تف عشق بنرمی سخنی سخت گفتی که کرا سوخت کرا سوخت مرا
4 گفتمت سایه لطف ز سرم دور مدار آفتاب رخ تو خوش پسرا سوخت مرا
1 هر که بیند رخ آندلبر یغمائی را نکند هیچ ملامت من شیدائی را
2 جان زیان کرد دلم بر سر بازار غمش وینزمان سود بود این دل سودائی را
3 دلبرا زلف تو عیسی دم و زنار و شست بو که احیا نکند ملت ترسائی را
4 تا نیابد ز رخت شمع فلک پروانه روشنائی ندهد گنبد مینائی را
1 ای گشته از صفای رخت شرمسار آب از تشنگان لعل لبت وا مدار آب
2 جانم میان آتش هجران بباد رفت گر چه ز دیده هست مرا در کنار آب
3 لعل تو آتشیست که چون شعله برکشد بگشایدم ز دیده یاقوتبار آب
4 از نو بهار روی تو اشکم فزون شدست آری فزون شود همی از نوبهار آب
1 بر من گذشت آن پسر شنگ نوش لب رخ در میان زلف چو مه در سواد شب
2 پیش خط هلال وش و روی چون مهش خورشید را ندید کسی عنبرین سلب
3 با وی رقیب همره و آری چنین بود دائم خمار با می و خار است با رطب
4 میرفت و پای تا سرم از تاب مهر او میسوخت آنچنانکه بسوزد زمه قصب
1 بیاض غمزه روی و سواد طره شب ز روی و موی نمود آن نگار شیرین لب
2 رخش سایه زلف اندرون بدان ماند که آفتاب درخشان شود میانه شب
3 کنم تحمل جور رقیبش از پی آنک ز مار مهره بدست آید و ز خار رطب
4 پیام دادم و گفتم که سوخت پیکر من ز مهر روی تو چون از فروغ ماه قصب
1 بر گل سیراب او بین سنبلی پر پیچ و تاب شام اگر هرگز ندیدی صبح صادق را نقاب
2 گرد مشک سوده بر کافور می بیزد بلطف تا بیکجا می نماید سایه را با آفتاب
3 سبزه خطش بگرد پسته شکر فشان همچو عکس شهپر طوطی است برگلگون شراب
4 مردم چشمم ز عکس روی چون گلنار تو همچو نیلوفر سپر میافکند بر روی آب
1 تا کرد زیر سایه نهان زلفت آفتاب افتاد همچو ذره مرا دل در اضطراب
2 هر کس که چین زلف ترا گاه وصف گفت مشک خطا نراند سخن بر ره صواب
3 زلف تو سنبلیست که لالاش عنبرست جز خون سوخته نبود هیچ مشک ناب
4 از نازکی برون تنت دل بود پدید ز انسان که سنگریزه پدیدست اندر آب
1 روی شهر آر ای یارم گر نبودی آفتاب کی شدی از دیدن او دیده مشتاق آب
2 چون گشاید از کمین ترک کمان ابرو خدنگ بر غرض دارد گذر همچون دعای مستجاب
3 تاب رخسار چو ماه او همی سوزد مرا سوزد آری تار کتانرا فروغ ماهتاب
4 شاد میگردم چو دلبر میکند با من عتاب ز آنکه باشد دوستی بر جای تا باشد عتاب
1 گر چه با ترکانه چشم مست او دارم عتاب هست بیحاصل چو خط هندوئی بر سطح آب
2 در خم چوگان زلف او دل سرگشته را همچو گوی افتاده بینم دائم اندر تاب تاب
3 با وجود عقل اگر پیدا بود عشقش رواست کی بگل پنهان توان کردن فروغ آفتاب
4 گر ندارم روی دیدن روی او را ز احتشام میتوان دیدن خیالش را دریغا نیست خواب