1 ای کرده روز را ز شب قیرگون نقاب یعنی فکنده سایه سنبل بر آفتاب
2 دانی عرق چگونه بود بر عذار او چون بر صحیفه گل تر قطره گلاب
3 در هیچ فصل چون قد و خد تو سرو و گل در روضه وجود نروید بهیچ باب
4 چون لعل آبدار تو عقد گهر نمود جز عم فشاند بر زر تر نقره مذاب
1 واجب بود از راه نیاز اهل زمن را در خواستن از حق بدعا شیخ حسن را
2 آنسایه یزدان که چو خورشید بیاراست رایش بصفا روی زمین را و زمن را
3 در رسته بازار هنر ملک خریدست وز گوهر شمشیر ادا کرده ثمن را
4 گر جمله جهان صدقه کند همت رادش اینخانه ادا را بود اثار نه من را
1 مدتی گردون ز غیرت داشت سرگردان مرا زانک در دانش مزید یافت بر اقران مرا
2 منت ایزد را که باز از ظلمت حرمان چو خضر رهنما شد بخت سوی چشمه حیوان مرا
3 بودم اندر تیه حیرت مدتی همچون کلیم برد سوی طور همت پرتو یزدان مرا
4 گر چه بودم ساکن بیت الحزن یعقوب وار نزد یوسف برد بخت از کلبه احزان مرا
1 ای کاشف اسرار فلک رأی منیرت وی مظهر انوار سعادات ضمیرت
2 تو یوسف مصری و عزیز همه آفاق بر جمله خزائن بجهان کرد امیرت
3 ای میر محمد توئی آنکس که بمردی مانند علی نیست در ایام نظیرت
4 در معرکه خصم تو که بادا بجهان گم چون زاغ کمان گوشه نشین گشت چو تیرت
1 ای سایه خدای توئی همچو آفتاب با خاص و عام بر سر اظهار تربیت
2 گرد بسیط خاک فلک دورها بگشت قادر نیافت کس چو تو برکار تربیت
3 مهر ترا مهندس فکر تو دوختست بر هر دلی که هست ز مسمار تربیت
4 من بنده کمینه که ننواخت مدتی لطف توأم بلفظ گهر بار تربیت
1 این سعادت بین که باز اندر زمان آمد پدید وین کرامت بین که ناگه در جهان آمد پدید
2 شد فروزان از سپهر سروری ماه دگر وین جهان پیر را بخت جوان آمد پدید
3 در دریای فتوت از صدف بنمود روی گوهر کان کرم ناگه زکان آمد پدید
4 از بر سرو سهی شاخی بگردون سر کشید میوه ئی ز آن شاخ سرکش ناگهان آمد پدید
1 شهریارا ماه روزه بر تو میمون باد و هست همچو عیدت روزها یکسر همایون باد و هست
2 تاج ملک و دین علی کز صبغه الله تا ابد بخت روز افزونت را رخساره گلگون باد و هست
3 نو عروس ملک را همچون تو دامادی نخاست جای آن داری بگویم بر تو مفتون باد و هست
4 خاک پایت کز شرف تاج سرشاهان بود چون گل از خون دل اعدات معجون باد و هست
1 با شاه بین چه مرحمتست این که حق نمود دنیاش داده بود کنون دین بر آن فزود
2 دادش کلیم وار ز بیدای شک خلاص نور یقین ز وادی ایمن بمن نمود
3 حالش بدان رسید که ناگه بگوش هوش توبوا الی الله از لب کر و بیان شنود
4 مصحف گشاد و دولت و اقبال بهر فال در خط اول آیت الصلح خیر بود
1 مظهر نور نخستین ذات پاک مصطفاست مصطفی کو اولین و آخرین انبیاست
2 آنکه هستی بر طفیلش حاصل است افلاک را وین نه من تنها همیگویم بدین گویا خداست
3 در صفات ذات پاکش زحمت اطناب نیست گفته شد او صاف او یکسر چو گفتی مصطفاست
4 چون نبی بگذشت امت را امامی واجبست وین نه کاری مختصر باشد مر اینرا شرطهاست
1 ایها الناس دل از کار جهان برگیرید رستگاری طلبید و ره داور گیرید
2 تا چو پروانه درآئید بنور از ظلمات هر زمان شمع صفت سوز دل از سر گیرید
3 چهره در بوته اخلاص بکردار خلاص از تف آتش دل یکسره در زر گیرید
4 بگذرید از سر شر چون ز شما خیری نیست خیر بسیار بود آنکه کم شر گیرید