1 ای کرمت نظم داده کار جهانرا والی اقلیم جسم ساخته جانرا
2 داده شتاب و درنگ از ره حکمت قدرت تو هیأت زمین و زمانرا
3 کرده گهر پاش و درفشان بطبیعت از کرم ابر بهار و باد خزانرا
4 بهر شکار خرد ز غمزه و ابرو داده بهر ماهروی تیر و کمانرا
1 ایدل ار خواهی گذر برگلشن دارالبقا جهد کن کز پای خود بیرون کنی خار هوا
2 ور نمیخواهی که پای از راه حق یکسو نهی دست زن در عروه و ثقای شرع مصطفی
3 راه شرع مصطفی از مرتضی جوزانکه نیست شهر علم مصطفی را در بغیر از مرتضی
4 مرتضی را دان ولی اهل ایمان تا ابد چون ز دیوان ابد دارد مثال انما
1 اگر تو جلوه دهی قامت چو طوبی را ز خلد باز ندانند دار دنیی را
2 گهی که سلسله زلف را بجنبانی جنون شود متمنی عقول اولی را
3 ندید روی ترا بت پرست و گر بیند گمان مبر که برد سجده لات و عزی را
4 از آنزمان که بدنیا شکفت چون تو گلی نهاد دست قضا چار باغ عقبی را
1 مقتدای اهل عالم چون گذشت از مصطفا ابن عم مصطفی را دان علی مرتضا
2 آن علی اسم و مسمی کز علو مرتبت اوج گردون با جنابش ارض باشد با سما
3 آنکه از مغرب بمشرق کرد رجعت آفتاب تا نماز با نیاز او نیفتد در قضا
4 آنکه نسبت خرقه را یکسر بدرگاهش برند سالکان راه حق از اولیاء و اتقیا
1 مدتی گردون ز غیرت داشت سرگردان مرا زانک در دانش مزید یافت بر اقران مرا
2 منت ایزد را که باز از ظلمت حرمان چو خضر رهنما شد بخت سوی چشمه حیوان مرا
3 بودم اندر تیه حیرت مدتی همچون کلیم برد سوی طور همت پرتو یزدان مرا
4 گر چه بودم ساکن بیت الحزن یعقوب وار نزد یوسف برد بخت از کلبه احزان مرا
1 واجب بود از راه نیاز اهل زمن را در خواستن از حق بدعا شیخ حسن را
2 آنسایه یزدان که چو خورشید بیاراست رایش بصفا روی زمین را و زمن را
3 در رسته بازار هنر ملک خریدست وز گوهر شمشیر ادا کرده ثمن را
4 گر جمله جهان صدقه کند همت رادش اینخانه ادا را بود اثار نه من را
1 ای کرده روز را ز شب قیرگون نقاب یعنی فکنده سایه سنبل بر آفتاب
2 دانی عرق چگونه بود بر عذار او چون بر صحیفه گل تر قطره گلاب
3 در هیچ فصل چون قد و خد تو سرو و گل در روضه وجود نروید بهیچ باب
4 چون لعل آبدار تو عقد گهر نمود جز عم فشاند بر زر تر نقره مذاب
1 ای بزیر سایه لطفت مدار آفتاب وی ز خط همچو ریحانت غبار آفتاب
2 چون صفای آبرویت سایه برگردون فکند آتش غیرت دمد از چشمه سار آفتاب
3 تا فتاد از شاخ سنبل سایه بر برگ گلت شعر مشکین گشت پنداری شعار آفتاب
4 قطره های خوی ببین بر روی شهر آرای خود گر ندیدی رشته پروین نثار آفتاب
1 حبذا قصری که دارد پای ثابت اندر آب سر ز رفعت برکشیده تا باوج آفتاب
2 آفتاب از عکس جام روشنش بر روزنش کرد خوش خوش رخ نهان حتی توارت بالحجاب
3 از خجالتها که مییابد ز نقش دلکشش روح مانی ماند خواهد تا قیامت در عذاب
4 آفرین بر دست استادی که نقاشیش کرد کس تواند بست هرگز زین صفت نقشی بر آب ؟
1 فرخنده باد مقدم دستور کامیاب بر روزگار دولت شاه فلک جناب
2 سلطان مشرقین که از اوج سروری رأیش فکند سایه رفعت بر آفتاب
3 آن کز صریر خامه او گوش سایلان پیش از سؤال یافته نیکوترین جواب
4 یحیی تاج بخش که تا رسم خسرویست تخت کیی نیافت چو او شاه کامیاب