1 نیست روزی که نیستم دلتنگ از چه از آسمان آینه رنگ؟
2 رخت محنت نهم به منزل عیش زانکه شد بارگیر شادی لنگ
3 دل من کز صفا چو آینه بود یافت از فرقت عزیزان زنگ
4 از تو پرسم چگونه دارد دل ور بود آفریده ز آهن و سنگ
1 کس را فلک ز دست حوادث امان نداد عنقاست داد او که ازو کس نشان نداد
2 مرغی که بی مراد بر این آشیان نشست او را جز از مضیق زوال، آشیان نداد
3 بر شاخ عمر هیچ کسی غنچه ای ندید کان غنچه را بهار به دست خزان نداد
4 فرسود عمر خلق بر امید سود او وین ساده جز به مایه اصلی زیان نداد
1 هیچ وفایی ز روزگار ندیدم هیچ میی خالی از خمار ندیدم
2 چیده ام از باغ روزگار بسی گل لیک بجز در میانه خار ندیدم
3 جُرعه راحت که خورد تا پس از آن من؟ بر سر خاکش چو جَرعه، خوار ندیدم
4 از خُم ایام کاولش همه دُردست شربتی از عیش خوشگوار ندیدم
1 مرا زین بیش در عالم غمی نیست که در شادی و در غم همدمی نیست
2 دمی خوش بر همه عالم حرام است که اندر ملک عالم محرمی نیست
3 یقینم شد که زخم آسمان را به از یاران همدم مرهمی نیست
4 چنان بگرفت غم شش گوشه خاک که گویی در زمانه خرمی نیست
1 یک ذره مهر در ایام مانده نیست یک قطره آب در رخ اجرام مانده نیست
2 تا جام روزگار پر زا خون خلق شد کس را شراب خوش مزه در جام مانده نیست
3 گلگونه موافقت و تاب عافیت در روی دهر و طره ایام مانده نیست
4 جستم ز خاک صورت راحت زمانه گفت مرغی طلب مکن که درین دام مانده نیست
1 هیچ کس را از زمانه حاصلی در دست نیست هیچ کس را در جهان آسایشی پیوست نیست
2 نیست هشیاری که اندر بزم گیتی هر زمان از شراب نکبت و جام حوادث مست نیست
3 همچو ماهی گر شود در قعر دریا آدمی حاصلش الا تحیر در دهان شست نیست
4 هیچ دلی دانی به عالم کز فراق همدمی زیر پای صد هزار اندیشه و غم پست نیست
1 گر چه ز اندوه جهان بر دل ما صد گره است چاره عیش بسازیم که هم عیش به است
2 می خوریم از سر آزادی و دانیم که می خوش کند حالت هر دل که ز غم پر گره است
3 پس ازین عشوه گردون به یکی جو نخرم که همه آفت ما زین فلک عشوه ده است
4 غم و شادی بر ما نرد گرو می بازند شادی از غم ببرد زود که شادی فره است
1 آن عزیزانی که با ما جام و ساغر داشتند مهر ما از یکدلی با جان برابر داشتند
2 از بر ما وقت عشرت جام نوشین خواستند وز پی ما روز کینه تیغ و خنجر داشتند
3 روز ما از خوشدلی چون مهر و ماه افروختند بزم ما از همدمی پر شهد و شکر داشتند
4 از برای گوی و چوگان وز پی بزم و شکار هر چه آن در خور بود موزون و در خور داشتند
1 مرا با آنکه با اقبال و با دولت سری دارم ز عالم نگذرد روزی که از عالم نیازارم
2 به من بر نگذرد روزی که از تشویش و رنج دل نه از جنسی اثر بینم نه از عیشی خبر دارم
3 مرا چون رفته اند از دست یاران و عزیزان هم اگر رنجور دل باشم به رنج دل سزاوارم
4 ز دولت هر چه باید داد لیک از غم نکرد ایمن چه سود ار گل دهد زین سو چو زان سو می نهد خارم؟
1 آنچه موی از جور با ما می کند راست خواهی سخت رسوا می کند
2 چیست مقصودش که پیش از وقت خویش از شب من صبح پیدا می کند
3 زرگر ایام در بازار عمر مشگ ما را سیم سیما می کند
4 مردمان قصد کسان پنهان کنند موی من قصد آشکارا می کند