کاشکی از از مجیرالدین بیلقانی دیوان اشعار 1
1. کاشکی از همدمی روزی خبر بودی مرا
تا فلک با آن جلالت پی سپر بودی مرا
1. کاشکی از همدمی روزی خبر بودی مرا
تا فلک با آن جلالت پی سپر بودی مرا
1. آنها که بوده اند ز دل دوستدار ما
در نیک و بد موافق و انده گسار ما
1. اگر شکایت گویم ز چرخ نیست صواب
و گر عتاب کنم با فلک چه سود عتاب؟
1. با شبروان شدم به در یار نیم شب
جستم بسوی حضرت او بار نیم شب
1. عهدیست تا نصیبه ما از جهان غم است
حال دل از فلک چو فلک نیک بر هم است
1. گر چه ز اندوه جهان بر دل ما صد گره است
چاره عیش بسازیم که هم عیش به است
1. جهان و کار جهان سر بسر همه بادست
خنک کسی که ز بند زمانه آزادست
1. فلک باز از نهان خارم نهادست
که پیری پای بر کارم نهادست
1. کار عالم سست بنیاد آمدست
آسمان را پیشه بیداد آمدست
1. فلک را عهد بس نااستوار است
همه کار جهان ناپایدارست
1. هنگام آنکه صبح صف آسمان شکست
اول نفس که زد دم شب در دهان شکست
1. در گلشن ایام نسیمی ز وفا نیست
در دیده افلاک نشانی ز حیا نیست