1 هنگام آنکه صبح صف آسمان شکست اول نفس که زد دم شب در دهان شکست
2 هر بیضه ای که بود برین آشیان سبز مرغ سپیده دم همه در آشیان شکست
3 شب دید و من که تیر نفسهای سالکان پیکان سفته در جگر آسمان شکست
4 هر دو کان ز مجمر دلها برون پرید بر روی صبح طره عنبر فشان شکست
1 در گلشن ایام نسیمی ز وفا نیست در دیده افلاک نشانی ز حیا نیست
2 بر خوانچه این سبز فلک خود همه قرصی است و آن هم ز پی گرسنه چشمان چو ما نیست
3 آسایش و سیمرغ دو نام است که معنیش یا هست و در ادراک نمی آید و یا نیست
4 کمتر بود از یکنفس امید فراغت گر هست ترا حاصل بالله که مرا نیست
1 مرا زین بیش در عالم غمی نیست که در شادی و در غم همدمی نیست
2 دمی خوش بر همه عالم حرام است که اندر ملک عالم محرمی نیست
3 یقینم شد که زخم آسمان را به از یاران همدم مرهمی نیست
4 چنان بگرفت غم شش گوشه خاک که گویی در زمانه خرمی نیست
1 هیچ کس را از زمانه حاصلی در دست نیست هیچ کس را در جهان آسایشی پیوست نیست
2 نیست هشیاری که اندر بزم گیتی هر زمان از شراب نکبت و جام حوادث مست نیست
3 همچو ماهی گر شود در قعر دریا آدمی حاصلش الا تحیر در دهان شست نیست
4 هیچ دلی دانی به عالم کز فراق همدمی زیر پای صد هزار اندیشه و غم پست نیست
1 کار عالم نیک دیدم هیچ بر بنیاد نیست بر دل خاصان ز عالم جز غم و بیداد نیست
2 داده ام انصاف و شد معلوم من کاندر جهان هیچ کس را خاطری از بند غم آزاد نیست
3 من که از من عالمی شادند چون می بنگرم طبع من یک ساعت از گردون گردان شاد نیست
4 آنچنان از خوش دلی دورم که اندیشم که من خوش دل و آسودکی بودم مرا بر یاد نیست؟
1 یک ذره مهر در ایام مانده نیست یک قطره آب در رخ اجرام مانده نیست
2 تا جام روزگار پر زا خون خلق شد کس را شراب خوش مزه در جام مانده نیست
3 گلگونه موافقت و تاب عافیت در روی دهر و طره ایام مانده نیست
4 جستم ز خاک صورت راحت زمانه گفت مرغی طلب مکن که درین دام مانده نیست
1 از عشوه روزگار فریاد کو خود ز وفا نمی کند یاد
2 آباد بر آن کسی که او هست از بندگی زمانه آزاد
3 بر عمر مساز تکیه چون هست این طارم عمر سست بنیاد
4 گویی که زمانه بر دل خلق از راحت و رنج داد و بیداد
1 هیچ کس را رنج خاطر در جهان حاصل مباد وز فراق دوستان کار کسی مشکل مباد
2 هیچ رنجی نیست بر دل بتر از رنج فراق هیچ کس را یارب این رنج از جهان بر دل مباد
3 عقل مردم کم شود در کار فرقت هر زمان این چنین شربت نصیب مردم عاقل مباد
4 در بلا منزل گرفت آنکس که ماند اندر فراق هیچ نازک طبع را اندر بلا منزل مباد
1 کس را فلک ز دست حوادث امان نداد عنقاست داد او که ازو کس نشان نداد
2 مرغی که بی مراد بر این آشیان نشست او را جز از مضیق زوال، آشیان نداد
3 بر شاخ عمر هیچ کسی غنچه ای ندید کان غنچه را بهار به دست خزان نداد
4 فرسود عمر خلق بر امید سود او وین ساده جز به مایه اصلی زیان نداد
1 هر کو ز نژاد آدم افتاد شادی به نصیب او کم افتاد
2 بنمای دلی که او درین دور از صدمه غم مسلم افتاد
3 زخمی که زمانه بر دلم زد افزون ز هزار مرهم افتاد
4 چون خوش بود ای عجب دل آنک؟ در یک سالش دو ماتم افتاد