1 باد صبح است که مشاطه جعد چمن است یا دم عیسی پیوند نسیم سمن است
2 نکهت نافه مشگ است نه نافه است نه مشگ اثر آه جگر سوخته ای همچو من است
3 نفس سرد گرم رو از بهر چراست؟ یادم آمد ز پی آنکه رسول چمن است
4 یارب این شیوه نو چیست؟ که از جنبش باد طره لاله پر از نافه مشگ ختن است
1 تا کی ز خطه خوف آیی به صف رجا برگیر پا و برو زین دار ملک فنا
2 عمرت به باغ امل یکروزه گشت چو گل تو چون مه دو شبه طفل جهان صفا
3 طفلی ز بار رضا یکره دو تا شو و بس کانک هلال فلک طفل است و هست دو تا
4 بیخ امید بکن تا سر ز خطه دل بهر نجات بر سر تا به خط رضا
1 برید عقل ترا کی برد به ملک صفا که دل هنوز به بازار صورتست ترا
2 نه طفل راهی از آواز و شکل دل برگیر که پیل را سر و شکلست و پشه را آوا
3 ترا که نقشه سه روح آمدست عذرت هست که از جهان ندب عمر مانده ای عذرا
4 پدید نیست که تا کی بوی ز مستی حرص درین رباط کهن همچو ماه نو رسوا
1 ز دور جنبش این چرخ سیمگون سیما چو سیم و زر شده گیر اشگ ما و چهره ما
2 چو زر و سیم شود اشگ این و چهره آن که هست بسته این چرخ سیمگون سیما
3 مشعبدیست فلک مهره دزد و حقه تهی که هر زمانی صد شعبده کند پیدا
4 خراس وار همی گردد و همی ساید ستور وار مرا بر امید آب و گیا
1 ای عارض چو ماه ترا چاکر آفتاب یک بنده تو ماه سزد دیگر آفتاب
2 پیش رخ چو ماه تو بنهاده از حیا هر نخوتی که داشته اندر سر آفتاب
3 تا بوی مشک زلف تو ناید همی زند دم در هزار روزن چون مجمر آفتاب
4 کسوت کبود دارد و رخ زرد سال و ماه در عشق رویت ای بت سیمین بر آفتاب
1 ز دار ملک جهان روی در کشید وفا چنانکه زو نرسد هیچ گونه بوی به ما
2 دو چیز هست که در آفتاب گردش نیست وفای عهد درین عهد و سایه عنقا
3 به هیچ گوش نوایی ز خوشدلی نرسد که شد ز ساز بیک بار ارغنون وفا
4 ز چار خانه عنصر نواله خوش مطلب مگو چرا که درو چاشنی نداد آبا
1 رخش امل متاز که ایام توسن است کار عدم بساز که رحلت معین است
2 بر خاک عاشقی پی او بر مگیر هان زیرا رقیب بر ره و معشوق دشمن است
3 امروز جای پاک درین خاکدان که یافت؟ آنکو به دستگاه قناعت ممکن است
4 دهر ابلق است و عرصه خاکی مصافگاه منشین برو گرت نه سر زخم خوردن است
1 مساز حجره وحدت درین مضیق خراب که روی صبح سلامت بماند زیر نقاب
2 ز کاینات ببر پی که بر دریچه دل تویی نخست پس آنگاه کاینات حجاب
3 ز زهر فقر طلب نوشدارو از پی آن که آب ناخوش دریاست جای در خوشاب
4 به نقد عمر قناعت بخر که نیست خطا یکی نفس به دو عالم مده که هست صواب
1 تا تو از هستی خود، خود را نگردانی جدا هودج جان چون نهی در بارگاه کبریا
2 درکش انگشت از نمکدان جهان تا چون نمک کم شوی از پختگان آتش وحدت جدا
3 کاسه ها کرده ست بر خوان امید اما تهیست هست از کاسه تهی امید خوش خوردن خطا
4 زرد و لاغر شو چو ابریشم مگر چون کرم قز پر بر آری زود چون زین خاکدان گردی رها
1 مرا که کار غم عشق یار خواهد بود بیا بگو که ازین به چه کار خواهد بود؟
2 نه من نه یار اگر در میان وصل و فراق مرا بجز غم او غمگسار خواهد بود
3 چه می خورم غم وصلی که روز دولت او؟ چو شمع یکشبه ناپایدار خواهد بود
4 تو یار من نیی ار در میان مرا و ترا امید وعده بوس و کنار خواهد بود