تا تو از هستی خود، از مجیرالدین بیلقانی قصیده 1
1. تا تو از هستی خود، خود را نگردانی جدا
هودج جان چون نهی در بارگاه کبریا
1. تا تو از هستی خود، خود را نگردانی جدا
هودج جان چون نهی در بارگاه کبریا
1. برید عقل ترا کی برد به ملک صفا
که دل هنوز به بازار صورتست ترا
1. تا کی ز خطه خوف آیی به صف رجا
برگیر پا و برو زین دار ملک فنا
1. ز دار ملک جهان روی در کشید وفا
چنانکه زو نرسد هیچ گونه بوی به ما
1. ز دور جنبش این چرخ سیمگون سیما
چو سیم و زر شده گیر اشگ ما و چهره ما
1. ای عارض چو ماه ترا چاکر آفتاب
یک بنده تو ماه سزد دیگر آفتاب
1. مساز حجره وحدت درین مضیق خراب
که روی صبح سلامت بماند زیر نقاب
1. رخش امل متاز که ایام توسن است
کار عدم بساز که رحلت معین است
1. باد صبح است که مشاطه جعد چمن است
یا دم عیسی پیوند نسیم سمن است
1. شاها تویی که خواجه گردون غلام تست
هر کار کان به کام تو باید به کام تست
1. مژده ای دل هان که ما را مژده جان آمدست
وز نسیم صبح بوی زلف جانان آمدست