1 بس کن از این مکابره ای غوک ژاژخا خامش، گرت هزار عروسیست، ور عزا
2 ای دیو زشتروی، رخ زشت را بشوی ورنه در آب جوی مزن بیش دست و پا
3 آن غوک سبزپوش برآن برگ پیلگوش جسته کمین خموش و دو دیده سوی سما
4 چون زاهدی عنود، به سجادهٔ کبود برکرده از سجود، سر و روی با خدا
1 دل ز جا برد سحر مرغ سحرخیز مرا مژدهای داد خوشآهنگ و دلاویز مرا
2 گفت کآزادیخواهان دیار کشمر برگزیدند به تکریم و به تعزیز مرا
3 از همه ملک به منشان نگه افتاد ز مهر زانکه بود از بدی و کژی پرهیز مرا
4 کرد فارغ ز ترشرویی بجنورد عبوس انتخاب هنری مردم ترشیز مرا
1 عید قربان آمد ای جان جهان قربان تو را جلوهای کن تا شود جانها فدای جان تو را
2 من شوم قربان تو را تا زنده مانم جاودان زنده ماند جاودان آنکو شود قربان تو را
3 زلف ورخسارت نشان ازکفر و ازایمان دهند زین قبل فرمان رسد برکفر و بر ایمان تو را
4 حیله و دستان مکن در دلبری با دوستان زانکهخود بخشند دل، بیحیله ودستان تو را
1 به سر بنهاد احمدشاه دیهیم کیانی را ببین با تاج کیکاوس، کیکاوس ثانی را
2 الا ای کاوه خنجرکش، سوی ضحاک لشکرکش فریدون است هان برکش ، درفش کاویانی را
3 ز تاجش نور پاشیده از او روشندل و دیده ملک ماهی است پوشیده، قبای خسروانی را
4 بهدلش ایزد خرد هشته به گلشن انصاف بسرشته به پیشانیش بنوشته خط گیتی ستانی را
1 آمد، چو دو نیمه برفت از شب آن ساده بناگوش سیم غبغب
2 با چهرهٔ روشن چو تافته روز با طرهٔ تاری چو قیرگون شب
3 ابروش به خون ریختن مهیا مژگانش به تیرافکنی مرتب
4 هردم به دگر سو جهنده زلفش چون کودک بگریخته ز مکتب
1 بشکست گرم دست چه غم؟ کار درست است کسری ز شکستم نه، که افکار درست است
2 آن را چه خطائیست که رفتار صواب است و آن را چه شکستی است که گفتار درست است
3 گر دست چپم بشکست ای خواجه غمی نیست در دست دگر کلک گهربار درست است
4 فخری نه گر از دست چکد خون به ره دوست گر خون چکد از دیدهٔ خونبار درست است
1 قیصر گرفت خطهٔ ورشو را درهم شکست حشمت اسلو را
2 جیش تزار را یرشش بگسیخت چون داس باغبان علف خو را
3 دیری نمانده کز یورشی دیگر مسکف زکف گذارد مسکو را
4 روس آنکه در لهستان چنگالش برتافت دست چندین خسرو را
1 مه کرد مسخر دره و کوه لزن را پر کرد ز سیماب روان دشت و چمن را
2 گیتی به غبار دمه و میغ، نهان گشت گفتی که برفتند به جاروب، لزن را
3 گم شد ز نظر کنگرهٔ کوه جنوبی پوشید ز نظارگی آن وجه حسن را
4 آن بیشه که چون جعد عروسان حبش بود افکند به سر مقنعهٔ برد یمن را
1 صبح دوم شد سپیده تابانا زهره هویدا و ماه پنهانا
2 دست افق مطرفی کشید بنفش سنجابین پروزش بدامانا
3 برگ درختان چو میکشان بهصبوح خون خوش برهم زنند پنگانا
4 زمزمهٔ مرغکان به شاخ درخت چون به (میزد) اجتماع مهمانا
1 ماندهام در شکنج رنج و تعب زبن بلا وارهان مرا یارب
2 دلم آمد درین خرابه به جان جانم آمد درین مغاک به لب
3 شد چنان سخت زندگی که مدام شدهام از خدای مرگ طلب
4 ای دریغا لباس علم و هنر ای دریغا متاع فضل و ادب