1 اندوه تو دلشاد کند هر جان را کفر تو دهد تازگی ای ایمان را
2 دل راحت وصل تو مبیناد دمی با درد تو گر طلب کند درمان را
1 گر با توام از تو جان دهم آدم را از نور تو روشنی دهم عالم را
2 چون بی تو شوم قوت آنم نبود کز سینه به کام دل برآرم دم را
1 دل سیر نشد از کم و از بیش تو را با آن که منازل است در پیش تو را
2 عذرت نپذیرند گهِ مرگ، از آنک بسیار بگفته اند در پیش تو را
1 در کار کش این عقل به کار آمده را تا راست کند کار به هم برزده را
2 از نقش خیال در دلت بتکده ایست بشکن بت و کعبه ساز بتکده را
1 بی آن که به کس رسید زوری از ما یا گشت پریشان، دلِ موری از ما
2 بی هیچ برآورد به صد رسوایی شوریده سر زلف تو، شوری از ما
1 ای دل تو ز هیچ خلق یاری مطلب وز شاخ برهنه سایه داری مطلب
2 عزت ز قناعت است و خواری ز طمع با عزت خود بساز و خواری مطلب
1 آبی که به روزگار بندد کیمُخت تو گه پسرش نام نهی، گاهی دخت
2 خانی شد و پندار در او رخت نهاد دیگی شد و امید در او سودا پخت
1 گر بر فلکی به خاک باز آرندت ور بر سر نازی، به نیاز آرندت
2 فی الجمله حدیث مطلق از من بشنو آزار مجوی تا بنیازارندت
1 باشد که ز اندیشه و تدبیر درست خود را به در اندازم از این واقعه چست
2 کز مذهب این قوم ملالم بگرفت هر یک زده دست عجز بر صحبت سست
1 تا گوهر جان در صدف تن پیوست وز آب حیات گوهری صورت بست
2 گوهر چو تمام شد، صدف را بشکست بر طرف کله گوشهٔ سلطان بنشست