1 شنیدم که نادر شه سنگدل گذر کرد بر زاهدی تنگدل
2 چنین گفت با گوشه گیر نژند که: امروز الحق تویی سر بلند
3 که کردی ازین ملک فانی گذشت نکردی ز همت دگر بازگشت
4 بگفت آنکه بودش ز دانش بسیج که همت نخواهد گذشتن ز هیچ
1 بمن دوستی گفت از دوستان که با من همی گشت در بوستان
2 که: از روزگارم غمی در دل است که ناگفتن و گفتنش مشکل است
3 مرا هست رازی نهان در جهان کنون خواهم آن راز گویم نهان
4 بفخر زمان خان گیلان زمین کش از عدل شه گله را گرگ امین
1 چنین یاد دارم که در اصفهان سپهدار گیتی خدیو جهان
2 بفرمود کآرند چون روز جنگ شکاری غلامان، کمانها بچنگ
3 که تا بیند از لشکر خسروی که را شصت صاف است و باز و قوی؟!
4 پی آزمون رفته از هر طرف که جویند تیر افگنان را هدف
1 شنیدم که طمقاج با داد و دین چو شد دادگر در خراسان زمین
2 فرستاد فرزانه یی بی لجاج که تا بر نشابور بندد خراج
3 فرستاده ی خسرو بیهمال بر آب و زمین بست مال و منال
4 یکی از رعایای برگشته بخت روان شد بدرگاه دارای تخت
1 شنیدم شهی کز ستم عار داشت وزیری خردمند هشیار داشت
2 سحرگه بخدمت چو بستی میان شدی از رخ آثار بیمش عیان
3 برویش اگر شاه خندان شدی وزیر اضطرابش دو چندان شدی
4 دل از اضطرابش بجا نامدی بایوان خود باز تا نامدی
1 شنیدم یکی از ملوک عجم که فرمان روا بود در ملک جم
2 اجل افسر جم ربود از سرش ملک زاده بر سر نهاد افسرش
3 همه بندی و بنده آزاد کرد بداد و دهش کشور آباد کرد
4 شکفته تر از روی گل روی او جهانی در آسایش از خوی او
1 بخیلی شنیدم یکی روز، چاشت بدستار خوان نان، عسل نیز داشت
2 شنید از در خانه آواز پای نماندش دل از بیم مهمان بجای
3 ز خوان زود برداشت نان وز کسل نشد فرصتش تا رباید عسل
4 مگر بود آسوده زین فکر و بس که بی نان عسل خود نخورده است کس
1 شنیدم که: آزاده یی پاک زاد که والا گهر بود وعالی نژاد
2 نظر کرد بر تخت گاه کیان بجای هما، بسته جغد آشیان!
3 چو آشفتگی دید در روزگار بلندی و پستیش بی اعتبار
4 سحر خسروی دید بر روی تخت شبانگه بویرانه یی برده رخت
1 جهانگردی از خیل کارآگهان سیاحت همیکرد گرد جهان
2 ره افتادش، از انقلاب سپهر شبانگه بدریای مغرب چو مهر
3 نظر افگنان شد بدریا کنار مگر عبرتی گیرد از روزگار
4 بصیادی افتاد چشمش نخست که هر صید را کرده دامی درست
1 شنیدم عضد خسرو دیلمی که هیچ از بزرگی نبودش کمی
2 بشیراز آن خطه ی بیقرین که گلزار چین است و خلد برین
3 چو زد تکیه بر مسند خسروی شده خسروان بر درش منزوی
4 بشهر اندر آورد خیل و سپاه ز گرد سپاه آسمان شد سیاه