1 صاحبا! ای ز دیدن رویت یافته چشم اهل بینش نور
2 چندی از دوری تو بینایی کم شد از چشم من، ز چشم تو دور
3 خواستم از تو گر یکی عینک نه طمع بود، بود این منظور
4 کآییم تا همیشه پیش نظر دور افتم گرت ز بزم حضور
1 آه، که ابری سیه، بست تتق در چمن آه که بادی خنک، کرد به گلشن عبور
2 کز نم آن، تیره ابر، شد چمن از سبزه پاک؛ وز دم آن سرد باد، شد سمن از برگ عور
3 لالهٔ رنگین راغ، سوخته از درد و داغ؛ نرگس شهلای باغ، گشته ز اندوه کور
4 رفت ز خورشید تاب، از نم اشک سحاب؛ باغ جهان شد خراب، از دم سرد دبور
1 الا ای نسیم سحر، پیش از آن که خیزد به تکبیر بانگ خروس
2 روان شو ز گیلان به ملک عراق که شاهان در آنجا نوازند کوس
3 دیاری که حسرت به خاکش برند چه هند و چه ترک و چه روم و چه روس!
4 چو بر خطهٔ قم گذارت فتد؛ ز آبش دهان شوی و خاکش ببوس
1 المنه لله، که سراسر همه ایران شد غیرت روضات جنان، رشک فرادیس
2 از عدل خداوند ظفرمند عدو بند کز همت او رسم کرم یافته تأسیس
3 خاقان، فلک گاه، ملک جاه، که عیسی سلطان کریم اسم کرم رسم، که ادریس
4 در سطح فلک، گشته دعا گوش بتسبیح؛ با خیل ملک، گشته ثنا جوش بتقدیس!
1 چون کیسه ز زر تهی شود کاسه ز آش گردد هنرت نهان، شود عیبت فاش
1 کجا رفت آن نسیم صبحگاهی؟ که آمد از نفس بوی بهارش!
2 نسیمی، دلکش و بادی دلاویز؛ که آمد از بهشت و مرغزارش
3 نسیمی، برگ گلبن برفشانده ریاحین ریخته از شاخسارش!
4 نسیمی، بوی گل بر باد داده؛ فتاده سوی گلشن چون گذارش!
1 ای آنکه کسی مثل تو ننوشته خط نسخ تا خامه ی قدرت رقم نون زده با کاف
2 از عرش خدا، روح الامین آمد و آورد قرآن که بود معجزه ی سید اشراف
3 زان عهد، هزار و صد هشتاد فزون است رفت و فصحای عربش آمده وصاف
4 لطف ازلی خواست کنون معجز دیگر از کلک تو ظاهر کند ای مظهر الطاف
1 دوشم که نسود دیده بر هم از فرقت جان گزای هاتف
2 تا روز ستاره میشمردم در آرزوی لقای هاتف
3 غافل که ز روشنی گرو برد از روی ستاره رای هاتف
4 وصل هاتف، که کام جان بود؛ میخواستم از خدای هاتف
1 ای خنک دی که از بهار افزون هست هنگام عیش وعیش شگرف
2 کشد از سیم ناب چون دیوار بر در خانه ی که و مه برف
3 ننگری خود، ز خواجگان تا ناز؛ نشنوی خود، ز ناصحان تا حرف
4 با دو کس از مهان روشندل با دو تن از بتان مشکین عرف
1 آرایش زمانه، آقا حسین کامد طبعش ببحر مایل، دستش بجود شایق
2 در کارهای بسته، فکرش کلید فاتح بر سینه های خسته، نطقش طبیب حاذق
3 سیمش ز دست ریزان، چون خوی ز روی معشوق بیمش ز دل گریزان، چون دل ز دست عاشق
4 رخش جلالتش را، ازپیش و پس همیشه؛ اقبال بوده قاعد، توفیق بوده شائق