1 آن یکی دیوانه سرافراشته سر بسوی آسمان برداشته
2 خوش زفان بگشاد و گفت ای کردگار گر ترا نگرفت دل زین کار و بار
3 دل مرا بگرفت تا چندت ازین دل نشد سیر ای خداوندت ازین
1 بیدلی بودست جانی بیقرار سربرآوردی و گفتی زار زار
2 کای خدا گر مینداند هیچکس آنچه با من کردهٔ در هر نفس
3 باری این دانم که تو دانی همه پس بکن چیزی که بتوانی همه
4 این چه با من میکنی در هر دمی می براید از دلت آخر همی
1 بود مجنونی نکردی یک نماز کرد یک روزی نماز آغاز باز
2 سایلی گفتش که ای شوریده رای گوئیا خشنودی امروز از خدای
3 کاین چنین گرمی بطاعت کردنش سر نمیپیچی ز فرمان بردنش
4 گفت آری گرسنه بودم چو شیر چون مرا امروز حق کردست سیر
1 آن یکی دیوانهٔ پرسید راز کای فلان حق را شناسی بی مجاز
2 گفت چون نشناسمش صد باره من زانک ازو گشتم چنین آواره من
3 هم ز شهر و هم زخویشان دور کرد دل زمن برد و مرا مهجور کرد
4 روز و شب در دست دارد دامنم جمله من او را شناسم تا منم
1 سالک دلدادهٔ بیدل دلیر پیش جن آمد ز جان خویش سیر
2 گفت ای پوشیده از غیرت جمال خیمهٔ خاص تو از خدر خیال
3 تو چو جان از انس پنهان آمدی نه غلط کردم تو خود جان آمدی
4 مصطفی را لیلةالجن دیدهٔ قصهٔ ثقلین ازو پرسیدهٔ
1 گفت آن دیوانه با عیشی چو زهر روز عیدی بود بیرون شد ز شهر
2 دید خلقی بی عدد آراسته هر یک از دستی دگر برخاسته
3 او میان جمله میشد بی خبر ژندهٔ در بر برهنه پا و سر
4 آرزو کردش که چون آن خلق راه جامهٔ نو باشدش در عیدگاه
1 بود مجنونی عجب نه سر نه بن کز جنون گستاخ میگفتی سخن
2 زاهدی گفتش که ای گستاخ مرد این مگوی و گرد گستاخی مگرد
3 بس خطاست این ره که میجوئی مجوی هم روا نیست اینچه میگوئی مگوی
4 گفت ایزد چون مرا دیوانه خواست هرچه آن دیوانه گوید آن رواست
1 آن یکی دیوانه در برفی نشست همچو آتش برف میخورد از دو دست
2 آن یکی گفتش چرا این میخوری چیزی الحق چرب و شیرین میخوری
3 گفت چکنم گرسنه دارم شکم گفت از برف آن نگردد هیچ کم
4 گفت حق را گو که میگوید بخور تا شود گرسنگیت آهسته تر
1 آن یکی دیوانهٔ یک گرده خواست گفت من بی برگم این کار خداست
2 مرد مجنون گفتش ای شوریده حال من خدا را آزمودم قحط سال
3 بود وقت غز ز هر سو مردهٔ و او نداد از بی نیازی گردهٔ
1 بود ازان اعرابی شوریده رنگ کرد روزی حلقهٔ کعبه بچنگ
2 گفت یارب بندهٔ تو برهنهست وی عجب برهنگیم نه یک تنهست
3 کودکانم نیز عریان آمدند لاجرم پیوسته گریان آمدند
4 من ز مردم شرم میدارم بسی تو نمیداری چه گویم با کسی