2 اثر از بخش بیست و هفتم در مصیبت نامه عطار نیشابوری در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر بخش بیست و هفتم در مصیبت نامه عطار نیشابوری شعر مورد نظر پیدا کنید.

بخش بیست و هفتم در مصیبت نامه عطار نیشابوری

1 سالک دلدادهٔ بیدل دلیر پیش جن آمد ز جان خویش سیر

2 گفت ای پوشیده از غیرت جمال خیمهٔ خاص تو از خدر خیال

3 تو چو جان از انس پنهان آمدی نه غلط کردم تو خود جان آمدی

4 مصطفی را لیلةالجن دیدهٔ قصهٔ ثقلین ازو پرسیدهٔ

1 گفت با مجنون شبی لیلی براز کای بعشق من ز عقل افتاده باز

2 تا توانی با خرد بیگانه باش عقل را غارت کن و دیوانه باش

3 زانک اگر تو عاقل آئی سوی من زخم بسیاری خوری در کوی من

4 لیک اگر دیوانه آئی در شمار هیچکس را با تو نبود هیچ کار

1 بود مجنونی عجب نه سر نه بن کز جنون گستاخ میگفتی سخن

2 زاهدی گفتش که ای گستاخ مرد این مگوی و گرد گستاخی مگرد

3 بس خطاست این ره که میجوئی مجوی هم روا نیست اینچه میگوئی مگوی

4 گفت ایزد چون مرا دیوانه خواست هرچه آن دیوانه گوید آن رواست

1 گفت آن دیوانه با عیشی چو زهر روز عیدی بود بیرون شد ز شهر

2 دید خلقی بی عدد آراسته هر یک از دستی دگر برخاسته

3 او میان جمله میشد بی خبر ژندهٔ در بر برهنه پا و سر

4 آرزو کردش که چون آن خلق راه جامهٔ نو باشدش در عیدگاه

1 موسی عاشق امام غرب و شرق چون همه تن بودش اندر عشق غرق

2 بر زمین زد لوح توریت و شکست کرد محکم ریش هارون را بدست

3 چون زعشق افتاد آمد راستش حق نه این کرد ونه زان وا خواستش

4 تا بدانی کانچه عاشق را رواست گر کسی دیگر روادارد خطاست

1 بیدلی بودست جانی بیقرار سربرآوردی و گفتی زار زار

2 کای خدا گر مینداند هیچکس آنچه با من کردهٔ در هر نفس

3 باری این دانم که تو دانی همه پس بکن چیزی که بتوانی همه

4 این چه با من میکنی در هر دمی می براید از دلت آخر همی

1 آن یکی دیوانه سرافراشته سر بسوی آسمان برداشته

2 خوش زفان بگشاد و گفت ای کردگار گر ترا نگرفت دل زین کار و بار

3 دل مرا بگرفت تا چندت ازین دل نشد سیر ای خداوندت ازین

1 آن یکی دیوانه در برفی نشست همچو آتش برف میخورد از دو دست

2 آن یکی گفتش چرا این میخوری چیزی الحق چرب و شیرین میخوری

3 گفت چکنم گرسنه دارم شکم گفت از برف آن نگردد هیچ کم

4 گفت حق را گو که میگوید بخور تا شود گرسنگیت آهسته تر

1 آن یکی دیوانهٔ یک گرده خواست گفت من بی برگم این کار خداست

2 مرد مجنون گفتش ای شوریده حال من خدا را آزمودم قحط سال

3 بود وقت غز ز هر سو مردهٔ و او نداد از بی نیازی گردهٔ

1 آن یکی دیوانهٔ پرسید راز کای فلان حق را شناسی بی مجاز

2 گفت چون نشناسمش صد باره من زانک ازو گشتم چنین آواره من

3 هم ز شهر و هم زخویشان دور کرد دل زمن برد و مرا مهجور کرد

4 روز و شب در دست دارد دامنم جمله من او را شناسم تا منم

آثار عطار نیشابوری

2 اثر از بخش بیست و هفتم در مصیبت نامه عطار نیشابوری در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر بخش بیست و هفتم در مصیبت نامه عطار نیشابوری شعر مورد نظر پیدا کنید.