1 بود ازان اعرابی شوریده رنگ کرد روزی حلقهٔ کعبه بچنگ
2 گفت یارب بندهٔ تو برهنهست وی عجب برهنگیم نه یک تنهست
3 کودکانم نیز عریان آمدند لاجرم پیوسته گریان آمدند
4 من ز مردم شرم میدارم بسی تو نمیداری چه گویم با کسی
1 بود مجنونی نکردی یک نماز کرد یک روزی نماز آغاز باز
2 سایلی گفتش که ای شوریده رای گوئیا خشنودی امروز از خدای
3 کاین چنین گرمی بطاعت کردنش سر نمیپیچی ز فرمان بردنش
4 گفت آری گرسنه بودم چو شیر چون مرا امروز حق کردست سیر
1 چون تجلی بر رخ موسی فتاد شور ازو در جملهٔدنیا فتاد
2 هرکه را بر رویش افتادی نظر پیش او در باختی حالی بصر
3 چون تجلی از رخش پیدا شدی هرکه دیدی زود نابینا شدی
4 گرچه میبستی ز هر نوعی نقاب همچنان میتافتی آن آفتاب
1 گفت آن دیوانه بس بی برگ بود زیستن بر وی بتر از مرگ بود
2 در شکم نان برجگر آبی نداشت در همه عالم خور و خوابی نداشت
3 از قضا یک روز بس خوار و خجل سوی نیشابور میشد تنگدل
4 دید از گاوان همه صحرا سیاه همچو صحرای دل از ظلم و گناه
1 بیدلی از خویش دست افشانده بود تنگدل از دست تنگی مانده بود
2 چون برو شد دور بی برگی دراز رفت سوی مسجدی دل پر نیاز
3 روی را در خاک میمالید زار همچو زیر چنگ مینالید زار
4 زار میگفت ای سمیع و ای بصیر زود دیناری صدم ده بی زحیر
1 گاو ریشی بود در برزیگری داشت جفتی گاو و او طاق از خری
2 از قضا در ده وبای گاو خاست از اجل آن روستائی داو خواست
3 گاو را بفروخت حالی خر خرید گاویش بود و خری بر سر خرید
4 چون گذشت از بیع ده روز از شمار شد وبای خر در آن ده آشکار