1 موسی عاشق امام غرب و شرق چون همه تن بودش اندر عشق غرق
2 بر زمین زد لوح توریت و شکست کرد محکم ریش هارون را بدست
3 چون زعشق افتاد آمد راستش حق نه این کرد ونه زان وا خواستش
4 تا بدانی کانچه عاشق را رواست گر کسی دیگر روادارد خطاست
1 چون تجلی بر رخ موسی فتاد شور ازو در جملهٔدنیا فتاد
2 هرکه را بر رویش افتادی نظر پیش او در باختی حالی بصر
3 چون تجلی از رخش پیدا شدی هرکه دیدی زود نابینا شدی
4 گرچه میبستی ز هر نوعی نقاب همچنان میتافتی آن آفتاب
1 گفت با مجنون شبی لیلی براز کای بعشق من ز عقل افتاده باز
2 تا توانی با خرد بیگانه باش عقل را غارت کن و دیوانه باش
3 زانک اگر تو عاقل آئی سوی من زخم بسیاری خوری در کوی من
4 لیک اگر دیوانه آئی در شمار هیچکس را با تو نبود هیچ کار
1 بیدلی از خویش دست افشانده بود تنگدل از دست تنگی مانده بود
2 چون برو شد دور بی برگی دراز رفت سوی مسجدی دل پر نیاز
3 روی را در خاک میمالید زار همچو زیر چنگ مینالید زار
4 زار میگفت ای سمیع و ای بصیر زود دیناری صدم ده بی زحیر
1 گاو ریشی بود در برزیگری داشت جفتی گاو و او طاق از خری
2 از قضا در ده وبای گاو خاست از اجل آن روستائی داو خواست
3 گاو را بفروخت حالی خر خرید گاویش بود و خری بر سر خرید
4 چون گذشت از بیع ده روز از شمار شد وبای خر در آن ده آشکار
1 گفت آن دیوانه بس بی برگ بود زیستن بر وی بتر از مرگ بود
2 در شکم نان برجگر آبی نداشت در همه عالم خور و خوابی نداشت
3 از قضا یک روز بس خوار و خجل سوی نیشابور میشد تنگدل
4 دید از گاوان همه صحرا سیاه همچو صحرای دل از ظلم و گناه