1 زهی اسرار کاینجاگاه پنهانست که از شوقش حقیقت چرخ گردانست
2 زهی اسرار کاینجا روی بنمود در عطّار اینجاگاه بگشود
3 زهی عطّار کاینجا کس ندیدست که مر عطّار را کلی بدیدست
4 حقیقت سرّ اسرار خدائی درون ماست اینجا روشنائی
1 یکی گفتست از پیران اسرار که هر کو شد ز هر کل او خبردار
2 یقین مر ذات جانان بازبیند در اینجا راز پنهان باز بیند
3 در آخر ذات اصل آید از اودید یکی گردد عیان در سرّ توحید
4 حقیقت مطلّع گردد در اسرار کند اسرار آن بر خلق اظهار
1 چنین گفتست اینجا بایزید او که اندر عشق دیدست دید دید او
2 که من در عشق دل بودم طلبکار نمیدیدم حقیقت دید دیدار
3 بسی در منزل جان راه کردم که تا در دل عیان آگاه گردم
4 طلب میکردم اینجاگنج جانان بسی اینجاکشیدم رنج جانان
1 کنون عطّار گفتی جوهر ذات حقیقت بود کل با جمله ذرّات
2 نمودی واصل هر دوجهانی یقین شد این زمان چون جانجانی
3 تو منصوری کنون یک بین شو از ذات نظر میکن تو اندر کلّ ذرّات
4 تو منصوری اگر آگاه عشقی حقیقت دان که بیشک شاه عشقی
1 یکی پرسید از آن صاحب اسرار که چون بینم مر این انجام ای یار
2 کجا آغاز باشد دیگر انجام بگویم تا بیابم آن سرانجام
3 کجا است اوّلم تا بازدانم ز بعد انجام آنگه راز دانم
4 بدو گفتا اگر هستی خبردار مبین چیزی دگر در خودنظر دار
1 الّا ای جان کنون دیدار دیدی که در کون و مکان عطّار دیدی
2 الّا ای جان تو واصل آمدی باز کنون در خود نگر انجام و آغاز
3 الّا ای جان سخن با تست از دل توئی در دل توئی مقصود حاصل
4 الّا ای جان کنون عین العیانی چه خواهی گفت در سرّ معانی
1 یکی روزی بر احمد شد ابلیس سلامی کرد او بی مکر و تلبیس
2 بزاری مستمند و خوار بنشست بر سیّد عجب بی خار بنشست
3 صحابه هیچکس او را نه بشناخت بجز احمد که او اینجا سرافراخت
4 سؤالی کرد از احمد کای یگانه جوابی ده مرا هان بی بهانه
1 سؤالی کرد از من صاحب راز که دریابد مگر از خود یقین باز
2 که چون بد تا که خود میدید ابلیس یقین افتاده بُد در مکر و تلبیس
3 نمیدانست کو دانای بوداست که با جمله یقین گفت و شنود است
4 چرااندیشه کرد از بیوفائی در این شرک او زید اندر خدائی