1 دلا خورشید جان میبین دمادم که نور اوست با نور تو همدم
2 دلا خورشید جان را گوش میدار مشو بی عشق دل با هوش میدار
3 دلا خورشید جان خواهی حقیقت ز نور او خبرداری حقیقت
4 دلا خورشید جان داری درونت که نور او شد اینجا رهنمونت
1 در این پرگار گردانم عجائب تماشا میکنم نفس غرائب
2 در این پرگار در اندوه ودردم بمانده اندر این پرگارم فردم
3 در این پرگار گردانم چو پرگار طلبکارم بهرجائی رخ یار
4 در این پرگار گردانم بسر بر نمییابم کسی را یار و رهبر
1 اگر سجده کنی مانند عطّار ببینی بت پرست خویش دیدار
2 ببینی بُت پرستی خویش اینجا تو برداری حجاب از پیش اینجا
3 ببینی بُت پرست خویش در خویش حجاب این جات او بردارد از پیش
4 ببینی بت پرست مر وجودی کنی او را دمادم تو سجودی
1 یکی پرسید از ابلیس ناگاه که چونی این زمان با لعنت شاه
2 که شاهت میکند لعنت دمادم چرا سجده نکردی بهر آدم
3 ترا آن سجده میبایست کردن بر جانان همی تسلیم کردن
4 نهادن تا ترا رحمت فزودی در این سر نی ترا لعنت نمودی
1 جوابش داد آن دم پیر رهبر که گر تو میندانی خود بر این در
2 چرا در لعنت ما باز ماندی از آن اینجایگه بی راز ماندی
3 تونادانی منم دانای اسرار کنون میگویمت از سر خبردار
4 حقیقت من که ابلیس لعینم میان خلق اکنون بدترینم
1 یکی پرسید از منصور کابلیس که دائم هست اندر عین تلبیس
2 بدی جُمله از او آمد پدیدار از این سر باشد اینجا او خبردار
3 همه زشتی عالم زو عیانست که اینجا بیشکی دون جهانست
4 چگوئی بهر او ای راز دیده چنان کاینجا توئی او باز دیده
1 یکی از بایزید این باز پرسید که اینجاگه حقیقت حق توان دید
2 بچشم صورت او را میتوان یافت بگو تامن خبر یابم از آن یافت
3 جوابش داد سلطان حقیقت که او را کی توان دید از طبیعت
4 به بیرون هیچکس او را ندیدست اگرچه با همه گفت و شنیدست
1 خدا کن بود او در بود خود باز حقیقت آنگهی شو صاحب راز
2 خدائی کن در اینجا خود فنا کن پس آنگاهی سر و پایت خدا کن
3 خدابین بود خود را بود او بین مبین بَد جملگی او رانکو بین
4 حقیقت همچو منصور یگانه انالحق زن تو در بود زمانه