1 ز اصل کاف و نون گشتی تو پیدا در این روی زمین گشتی هویدا
2 از آنجا آمدی بی جسم و بی جان در اینجا فاش گشتی، راز خود دان
3 تو نور جوهر ذات و صفاتی که از حضرت کنون عین حیاتی
4 اگر خورشید لاهوتی بیابی حقیقت مرغ ناسوتی بیابی
1 تو بیچون آمدی این راز بشنو یقین انجام با آغاز بشنو
2 تو بیچون آمدی اندر نمودار ز ذات خویش اینجاگه پدیدار
3 تو بیچون آمدی در عرش اعظم از آن دم بیشکی در سوی آن دم
4 تو بیچون آمدی در عرش اینجا نمودی روی خود در فرش اینجا
1 از آن نور است بیشک تابش ماه از آن اینجا زند هر ماه خرگاه
2 از آن نور است عرش اعظم کل که پیدا گشت اندر آدم کل
3 از آن نورست فرش اینجا پدیدار حقیقت نور ذاتست او خبر دار
4 از آن نورست اینجا عین کرسی نموداریست ازوی روح قدسی
1 وصال شاه میجویند جمله یقین از وصل میگویند جمله
2 وصال شاه آن یابد یقین باز که سر دربازد از عین الیقین باز
3 وصال شاه آن یابد ز دنیا که مر چیزی نیابد عین مولی
4 وصال شاه آن یابد که در راز یکی داند همه در قرب و اعزاز
1 کسانی کین بهشت جاودانی طلبکارند اندر زندگانی
2 طلبکار بهشت جاودانند حققت مر طلبکار جنانند
3 بتقوی و کم آزاری و طاعت بسر بردند در عین سعادت
4 شب تاریک اندر فکر بودند حقیقت روز و شب در ذکر بودند
1 از آن حضرت زمستان را نظر کن دل و جانت دگر زین سر خبر کن
2 نه باران آید از آن حضرتِ پاک زمستان اندر اینجا بر سر خاک
3 حقیقت آب آن دریای بود است که در اینجا حقیقت رخ نمود است
4 از آن حضرت بدین منزل کند را شود در کوه و یخ در کوه پیدا