ز دانائی یکی پرسید از عطار نیشابوری جوهرالذات 47

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

ز دانائی یکی پرسید کای پیر

1 ز دانائی یکی پرسید کای پیر همی گوئی همیشه سرّ تفسیر

2 شب و روز است کارت علم خواندن از آنجا نکتههای بکر راندن

3 شب و روز است تحصیل تو از جان که میگوئی حقیقت سرّ جانان

4 حقیقت واصلت دانم در اینجا یقین سر حاصلت دانم در اینجا

5 در این تفسیرهای راز دیده بگوئی نکتهٔ کان بازدیده

6 که باشد تا از آنجا راز دانم مرا برگوی تا زان باز دانم

7 دمی آن پیر شد خاموش بس گفت بنزد او یکی درّی عجب سفت

8 بدو گفتا که خواندم هر کتب من در آنجاگاه دیدستم حجب من

9 حجابم بود علم فقه و تفسیر از آن افتادم اینجا در تف و سیر

10 حجابم بود هر چیزی که خواندم در آخر من بهر چیزی بماندم

11 حجابم بود اینجا هر چه دیدم گذشتم از همه در جان رسیدم

12 ز جان در جان جان این دم شد باز کنون در عشقم اینجاگه سرافراز

13 وصالم حاصل است اندر خموشی خموشی پیشه کن گر می بنوشی

14 وصال اندر خموشی باز دیدم شدم خاموش آنگه راز دیدم

15 شدم خاموش تا کل جان جانم نمود اینجا رخ از پرده عیانم

16 وصال اندر خموشی یافتستم از آن در جزو و کل بشتافتستم

17 خموشی پیشه کن گر وصل خواهی همی یکی نگر گر اصل خواهی

18 خموشی پیشه کن گر کاردانی که بگشاید ترا دُرّ معانی

19 یکی شو از همه تا وصل یابی خموشی پیشه کن تا اصل یابی

20 خموشی وقناعت جمله مردان گزیدند و رسیدند سوی جانان

21 خموشی و قناعت کرد واصل یقین عطّار را تا کرد واصل

22 ورا دیدار اسرار خدائی حقیقت ذات پاک مصطفائی

23 مر او را گشت اینجاگاه پیدا یقین او را جمال شاه پیدا

24 خموشی است اندر آخر کار بوقتی کآید اینجاگاه دلدار

25 خموشی آخر کارست دانم اگرچه سرّ اسرار است دانم

26 خموشانند اهل خاک دیدم یکی اندر عیان پاک دیدم

27 خموشانند اهل عالم خاک یکی گشته همه در صانع پاک

28 یکی شد هر که آمد سوی دنیا بآخر چون بشد از سوی دنیا

29 چو آخر رفت جان و دل هم نماند یقین هم نقش آب و گل نماند

30 همه فانی است دلدار است باقی بآخر بیشکی یار است صافی

31 خراباتست گورستان نظر کن زمانی سوی آن مستان نظر کن

32 همه اندر خراباتند مانده همه در عین آن ذاتند مانده

33 همه اندر خراباتند سرمست حقیقت ذات پاک اینجا شده هست

34 چنین گر مؤمنی از راز ایشان حقیقت دان ز سوز و ساز ایشان

35 همه در عین خاک افتاده مجروح بمانده جملگی بی قوت و بی روح

36 عرض ماندست ریزان در سوی خاک رسیده جان ودل در جوهر پاک

37 همه واصل شده در کارِ خانه برسته جمله از جور زمانه

38 همه واصل شده در سرّ بیچون رسیده سوی جانان بیچه و چون

39 همه واصل شده خود باخته پاک منی از خویشتن انداخته پاک

40 همه واصل شده تا یار دیده ولکین غصّهٔ بسیار دیده

41 همه واصل شده تا حضرت دوست رسیده جملگی تا قربت دوست

42 همه واصل شده تا کام دیده همه آغاز با انجام دیده

43 همه واصل شده در قربتِ لا رسیده جملگی در عین الّا

44 در آن حضرت چنان بود فنااند که گوئی جملگی عین بقااند

45 در آن حضرت چنان دیدار دارند که دائم خویشتن دلداردارند

46 دمی زین سر فرد اندیش آخر که چه راهی است بر اندیش آخر

47 نیندیشی دمی آخر از این راز که خواهی رفت در سوی عَدَم باز

48 نیندیشی دمی کاین راز چون است که آخر جایت اندر خاک و خونست

49 نیندیشی دمی از سرّ جانان بهرزه ماندهٔ در خاک نادان

50 چو جای جملگی آمد سوی خاک حقیقت هست آخر حضرت پاک

51 از آن حضرت اگر گردی خبردار نمیری هرگز اینجاگه خبردار

52 نمیری گر بمیری از همه تو شوی در هر دو عالم دمدمه تو

53 نمیری گر بمیری ازخود و خلق بگو تا کی چنین زنّار با دلق

54 نمیری گر بمیری از جهان تو رسی آنگاه اندر جان جان تو

55 نمیری گر بمیری از دو عالم رسی آندم چومن در سر آدم

56 نمیری گر بمیری زنده گردی چو خورشید و چو مه تابنده گردی

57 نمیری گر بمیری از وجودت نمود از تست این دم بود بودت

58 نمیری گر یکی گردی در اینجا حقیقت در یکی مردی در اینجا

59 چو در یکی است رجعت جمله ذرّات یقین اندر یکی دریاب این ذات

60 بجز یکی مبین مانند من تو که در یکی است مر اصل سخن تو

61 تو در یکی قدم زن گر توانی وجودت بر عدم زن گر توانی

62 تو در یکی قدم زن آخر کار حجاب خود توئی این پرده بردار

63 حجاب خود توئی ای مرد غافل حجب برگیر وانگه گرد واصل

64 حجاب تو توئی ای مانده اینجا حقیقت هر سخنها رانده اینجا

65 حجاب تو توئی بردار از پیش حجابت در نگر آیینهٔ خویش

66 در این آئینهٔ دل همچو عطّار یکی بین و یکی را در نظر دار

67 مشو غافل از این آیینهٔ دل کز این آیینه خواهی گشت واصل

68 مشو غافل ز دل گر جانت باید مبین جان گر همی جانانت باید

69 اگرچه جان ودل تحقیق یار است ولی اندیشه اینجا بیشمار است

70 مکن اندیشه از نابوده اینجا که مانی ناگهی فرسوده اینجا

71 مکن اندیشه گر تو کاردانی یقین باید که جمله یار دانی

72 مکن اندیشه جز درجان و دل تو وگرنه باز مانی سوی گِل تو

73 دلت را کن منوّر همچو خورشید که تا یابی ز نور عشق جاوید

74 دل و جانت منوّر کن در اینجا حقیقت فکر او بردار اینجا

75 بدان کاین جمله گفتگوی عالم که میگویند اینجاگه دمادم

76 اگرچه هر دو پیدااند و پنهان بمعنی هر دوشان دیدار جانان

77 بصورت کس جمال جان ندید است مگر آنکو رخ جانان بدیداست

78 ز جان جانان توانی یافت کم گوی در اینجاگه وجود خودعدم گوی

79 جمال دل کسی اینجا بدید است حقیقت او ز دل هم ناپدیداست

80 وجودی داری و قلبی وجانی حقیقت هر یکی دارند عیانی

81 وجود تست در پندار دائم دل وجانت بود پندار دائم

82 ولیکن دل نظرگاه الهی است مر او را بر تمامت پادشاهی است

83 طلبکار است دل را خود که دیدست که بیشک زان سوی جانان بدیدست

84 سخن از وصل نشنفتست اصلت حقیقت دمبدم در دید وصلت

85 چو دل شد واصل پیدا و پنهان از آن بیند همه دیدار جانان

86 چو دل شد واصل اسرار اینجا یقین دریافت این دیدار اینجا

87 دل من واصلست این لحظه جانم یکی اینجا است درعین العیانم

88 دل من واصل دیدار جانست از ایرادائماً ذاتش عیانست

89 حقیقت جانم اکنون جان فشاند بخونِ او در این ره جا نماند

90 دلم جانست و جان دیدار اویست از آن پیوسته اندر گفتگویست

91 دلم جانست این دم راحت دوست حقیقت مغز شد بیشک همه پوست

92 دل و جان این زمانم واصل آمد همه اسرار اینجا حاصل آمد

93 چه ماند است این زمان عطار برگو حقیقت دائماً اسرار برگو

94 چه ماند است این زمان جان باز داند دل و جان پیش صاحب راز داند

95 چه ماند است این زمان جز سر بریدن جمال یار در سر باز دیدن

96 سر اینجا دورنه تا یار یابی پس آنگاهی یقین دیداریابی

97 چو ترک خویش کردی ترک سرگو حقیقت جزو و کلّی سر بسر گو

98 چو ترک خویشتن کردی حقیقت حقیقت در یکی مردی حقیقت

99 چو ترک خویشتن کردی خدائی از آن اسرار از وی مینمائی

100 نهٔ تو او تو است اینجا بتحقیق ترا دادست از دیدار توفیق

101 بسی گفتی بگیتی یک دمی تو همی خاموش اینجا همدمی تو

102 نداری تو دمی خود در دوعالم که این دم داری اینجاگه از آن دم

103 حقیقت این دمت در آن دم افتاد دم تو این زمان در عالم افتاد

104 دمت این دم به جز آن دم بدیدست از آن دم این دم اینجا باز دیدست

105 ندید آدم چنین این دم که داری عجب این دم در اینجا پایداری

106 دمی داری تو چون منصور اینجا که میریزد از او می نور اینجا

107 دمی داری تو چون منصور حلّاج که خواهد گفت اندر عشق هیلاج

108 دمی داری که اعیان جهانست حقیقت بود پیدا و نهانست

109 دمی داری تو در اسرار جمله که داری در یقین دیدار جمله

110 دمی داری حقیقت جوهر افشان ز بعد جوهر اینجا جوهر افشان

111 دم تو جوهر افشانست اینجا حقیقت بود جانانست اینجا

112 دم تو این زمان دم زد از آن دم حقیقت یافتی دیدار از آن دم

113 زهی عطّار جوهر داری از یار از آن جوهر فشاندستی تو بسیار

114 جواهرنامه نام این نهادم از آن کاین جوهر اینجا داد دادم

115 بهر یک بیت کز شرح معانی برون آمد در این جوهر فشانی

116 حقیقت جوهری بیمنتهایست از آن اینجایگه دید خدایست

117 بهر یک حرف صد جوهر نهانست کسی داند که در دریای جانست

118 چو داری عقل و هوش و فهم و ادراک نظر کن یک دمی در جوهر پاک

119 عجایب جوهری داری درونت که آن جوهر شد اینجا رهنمونت

120 نظر کن جوهر خود تا بدانی که اینجاگه تو بیرون از مکانی

121 تو بیرونی ولی در اندرونی ندانی جوهر ذاتی که چونی

122 تو هستی جوهر ذات یگانه که خواهی بود جوهر جاودانه

123 تو آن اصلی که اصل جمله از اوست مشو غرّه بدین مغز و بدین پوست

124 تو اصلی فرع تو غیر است بگذار مر این معنی ز جان و دل نگهدار

125 تو دربحری و چندینی عجائب گرفته پیش و پس چندین غرائب

126 همه این بحر موجودند اینجا یقین در بود کل بودند اینجا

127 تو بود خود بدان دربحر بنگر که از آن اصل داری بود جوهر

128 تو اندر اصل هستی جوهر یار عجایبها ز نور و پدیدار

129 تو هستی بحر و جوهر در تو پیدا حقیقت بحر تو در شور و غوغا

130 تو هستی بحر و جوهر مخزن تست در اینجاگاه نور روشن تست

131 بتو روشن شده بحر معانی تو اصل جوهری خود را ندانی

132 تو اصل جوهری و بحر اعظم از او جوهر همی آری دمادم

133 تو بحری جوهر تو هست بیدار کنون از بحر آن جوهر خبردار

134 توئی ملّاح و هم بحری و جوهر بگفتم پیش تو اینجا سراسر

135 دریغا چون ندانی ور بدانی همه اینست اسرار معانی

136 همه در بحر استغنا فنائیم همه در عین دیدار خدائیم

137 همه اینجایگه در گفتگوئیم در این میدان وحدت همچو گوئیم

138 همه اینجا گرفتار و اسیریم چونیکو بنگری پیشی عسیریم

139 همه اینجا گرفتاریم مانده همه در عین دیداریم مانده

140 همه اینجا طلبکاریم مطلوب یقین با ما است با ما عین محبوب

141 نمیبینیم تا مائیم اینجا اگر مائیم تنهائیم اینجا

142 کجائی وز چه میگوئی تو عطّار دگر بالا گرفتی دید اسرار

143 دلم این دم چو درهیلاج آری حقیقت بر سر کل تاج داری

144 مرو بیرون کنون چون اندرونی اگرچه هم درون و هم برونی

145 دم بیچون گهی زن اندر اینجا که باش مردهٔ همچون زن اینجا

146 دم بیچون تو در هیلاج کل زن تو تیر عشق بر آماج کل زن

147 دم بیچون در اینجا زن حقیقت ولی کن جمله در عین شریعت

148 دم بیچون در اینجا زن که رستی شکن بُت آنگهی تو باز رستی

149 دم بیچون زن اندر عین هیلاج حقیقت نه تو بر فرق همه تاج

150 زهی زیبا کتابی پر ز اسرار که اینجا جمع آمد جمله اسرار

151 هر آن سرّی که در هر دو جهانست در این زیبا کتاب اینجا عیانست

152 همه اسرارها اینجاست موصوف ولی باید کسی در سرّ مکشوف

153 همه اسرارها اینجاست پیدا حقیقت عقل و جان ماندست شیدا

154 حقیقت عقل اینجا ناپدید است خدا گفت و خدا اینجا شنید است

155 خداگفت و خدا سیرت بمعنی همی داند یقین اسرار مولی

156 خداگفت وخدا بشنید ازخویش حجاب این یقین برداشت از پیش

157 چو حق گفت اندر اینجا من نبودم ولیکن در قلم نقشی نمودم

158 نمودم آنچه او گفت وخود اشنید حقیقت ذات کل اینجایگه دید

159 مرو بیرون زخود تا راز بینی همه دیدار در خود باز بینی

160 چو این دم یار با تست و ندانی چنین غافل بگو آخر چه دانی

161 حجابی بر رخ افکندست دلدار دمادم مینماید خود بعطّار

162 دمادم مینماید راز بیچون همی گوید سخنها بیچه و چون

163 دمادم مینماید خویشتن او همی بینم حقیقت جان و تن او

164 دمادم مینماید عین دیدار یقین اینجاست از او او پدیدار

165 سخن بالاست با هیلاج گویم حقیقت بیشک از حلاّج گویم

166 سخن بالاگرفت و ما هنوز آن نکرده هیچ مر تقریر و برهان

167 بگوی آنگه نمای اینجای دیدار حقیقت سرّ کل اینجا پدیدار

168 تو عطّاری ز هر بحری که داری حقیقت داروئی از وی برآری

169 تو عطّاری ز بهر دردمندان شفا داری حقیقت نصّ و برهان

170 شفای عاشقان داری در اینجا حقیقت عین دیداری در اینجا

171 شفای داری در اینجا عاشقانت بمانده اندر این شرح و بیانت

172 سخن این بار اندر جوهرالذات چنان گفتیم اینجا جوهرالذّات

173 بدانند و کنند ادراک اینجا که تا گردند از غِش پاک اینجا

174 سخن اینجا چنان گفتیم تحقیق که مر ذرّات از او یابند توفیق

175 سخن اینجا چنان گفتیم ای دوست که در یکی بیابی مغز با پوست

176 بسی خونابه خوردستم در اینجا که تا این گوی بردستم در اینجا

177 بسی خونابه خوردم من بعالم که تا گفتم یقین سرّ دمادم

178 بسی خونابه خوردم سالها من که تا اسرار اینجا گشت روشن

179 ببازی نیست اینجاگه کتابم که همچون دیگران اندر حجابم

180 ببازی نیست اینجا عشقبازی اگر دانی سر اندر عشق بازی

181 بدادم سر در اینجا بهر این سرّ که تا گشتم همه اسرار ظاهر

182 بده سر تا بیابی سرّ تو ای یار اگر از سرّ ما هستی خبردار

183 بده سر تا بیابی سرّ جانان وگر بر سرّ خود سَر درگریبان

184 بده سَر تا بیابی جوهرالذّات یقین خورشید گردان جمله ذرّات

185 بده سر تا شوی منصور اینجا یقین گو تا شوی مشهور اینجا

186 چو دیدی یار تو چون من فنا شو حقیقت جمله دیدار خدا شو

187 کنون عطّار بحر لامکانست حقیقت در مکین و در مکانست

188 هر آن وصفی که که او را کرد خواهم از آن گویم که وصفت فرد خواهم

189 توئی جانان درون قلب عطّار نهاده صد هزاران ناف اسرار

190 عجب بوی تو در آفاق بگرفت در اینجا گه دل مشتاق بگرفت

191 دل عشّاق خون شد از فراقت حقیقت نافه شد از اشتیاقت

192 دل عطّار خون بُد آخرِ کار وز آنجا نافهها آمد پدیدار

193 هزاران نافه هر دم بارد اینجا نداند تا که آن بردارد اینجا

194 کسی باید که بردارد ز نافه که باشد همچو پور بوقحافه

195 ابوبکری بود در علم تحقیق که آمد مر مرا در عشق صدّیق

196 چنان در عشق باشد صادق حق که چون صدّیق باشد عاشق حق

197 ز چندین نافهها بوئی برد او در این میدان یقین گوئی برد او

198 اگر صدّیق راهی آشکاراست حقیقت دوست اینجا دید یارست

199 اگر صدّیق راهی چون ابوبکر حقیقت فارغی از زرق وز مکر

200 بصدق راست در احمد نظر کن تو صدّیقانه زین معنی نظر کن

201 مُرید دین احمد هست عطّار ز بوبکر و محمّد هم خبردار

202 خبرداری مرا باید چو آن یار که با ما باشد امشب در بُن غار

203 اگرچه همدم عقلست صادق حقیقت دارم ای یار موافق

204 چو صدّیق است عقل و واصل آمد همه اسرارها زو حاصل آمد

205 از او اسرارها آمد پدیدار حقیقت عقل و عشق آمد خبردار

206 ز عقل و عشق و صبر وشوق اینجا توانی یافت آخر ذوق اینجا

207 اگر مرد رهی از عقل مگریز در آخر خود بنور او درآمیز

208 ز عقل اینجا طلب کن علم تحقیق که عقل آمد ز جان در عشق صدّیق

209 همه صاحب کمالان یقین دان یقین از عقلشان بُد نصّ وبرهان

210 بنور عقل اشیا مینگر تو همی پنهان و پیدا مینگر تو

211 بنور عقل من اینجا سراسر زمانی هان دگر از عشق مگذر

212 بنور عقل میبین تو رخ یار حقیقت گوش میکن پاسخ یار

213 بنور عقل دریابی در آخر جمال جان جان اینجا تو ظاهر

214 سخن عقلست نی نقل ار بدانی حقیقت جمله در سرّ معانی

215 سخن عقلست علم و عشق پیداست حقیقت این همه فریاد و غوغاست

216 سخن از عشق گفتم تا بدانی یقین اینجابعشق دل بخوانی

217 سخن از عشق خواهم گفت دیگر ابا ذرّات کلّی بعد جوهر

218 سخن از عشق خواهم گفت اسرار در اینجاگه یقین از عین دیدار

219 سخن از عشق خواهم گفت بشنو یقین دیگر تو در هیلاج بگرو

220 سخن از عشق خواهم گفت ودیدار که تا ذرّات شد اینجا خبردار

221 سخن عشقست در هر دو جهانست سخن اینجایگه از جان جانست

222 سخن عشقست عقل او را پسندید حقیقت عقل هم از وی عیان دید

223 سخن در عشق خواهد بود اینجا که تا بنمایمت آن بود اینجا

224 همه در عشق خواهد بود باقی که میبینیم ما دیدار ساقی

225 سخن در عشق گفتم آخر کار که کل از عشق میآید پدیدار

226 همه عشقست اگر دانی که چونست حقیقت عشق اینجا رهنمونست

227 همه عشقست و عشق از دوست پیدا از آن از عشق چندین شور و غوغا

228 همه عشقست اینجا کاردان کیست یکی اصلست این هر دو جهان چیست

229 همه ذات خداوندست بیچون چه عرش و فرش و شمس و ماهِ گردون

230 همه ذاتست و ذات اندر صفاتست ولی دیدار کل بعد از مماتست

231 همه پیداست اینجا آخر کار حقیقت پرده بردارد بیکبار

232 همه پیداست جسم اندر میانست که جسم از این جهان و ان جهانست

233 سخن پیداست اینجاگه ز صورت یکی بین اندر اینجاگه ضرورت

234 سخن از مغز جان میباید اینجا که کلّی پردهها بگشاید اینجا

235 سخن از مغز جان بنمود دیدار از آن اینجاست چندین سرّ اسرار

236 سخن از مغز جان بیرون فتادست شعاعش بر رخ گردون فتادست

237 سخن از مغز جان عطّار گفتست همه از دیده و دیدار گفتست

238 جواهرنامه گفتم از دل و جان حقیقت اندر او دیدار جانان

239 دگر هیلاج خواهم گفت تحقیق که تاباشد که از آنجای توفیق

240 اگر توفیق میخواهی ز جانان جواهرنامه سرتاسر فروخوان

241 بهر یک بیت اینجا جوهری یاب درون جمله خورشید جهانتاب

242 کتابی برجواهر آنکه دیدست یقین تقریر دیگر که شنید است

243 کتابی بین که بیچون و چرایست در اینجاگاه دیدار خدایست

244 کتابی خوان که اینجا راز یابی وز آنجا جان جانت بازیابی

245 کتابی خوان کز آنجا بیشکی ذات بیابی درنمود جمله ذرّات

246 کتابی خوان که خوانندش جواهر در اودیدار جانان گشته ظاهر

247 زهی دیدار جانان حاصل ما از این عین کتاب اندر دل ما

248 بسی راز است در وی جمله مرغوب بآخر دیدن دیدار محبوب

249 در او پیدا اگر سالک حقیقت بباید دیدن ملک حقیقت

250 اگر مرد رهی خونخور در این راز که تا دریابی این سرّ کتب باز

251 همه تورات با انجیل و فرقان زبور و صُحْف در اینجاست برخوان

252 اگر ره بردهٔ دریاب در این دمادم سرّ کل اینجا تو می بین

253 همه اینجاست سرها آشکاره دمادم میکن اینجاگه نظاره

254 دمادم کن نظر در این کتابت که در آخر نماند این حجابت

255 بهردم کن در اینجاگه نگاهی ز خود خوان و ز خود میبین اهی

256 ز خود ره بر سوی خود اندر اینجا توئی جان بس همی مگذر در اینجا

257 زخود بنگر همه در خویشتن بین نمود دوست رادرجان و تن بین

258 ز خود بنگر یکایک جمله اشیاء که در تست و توئی بر جمله دانا

259 همه اندر کتابم یاب اسرار ولی در خود نظر کن در عیان یار

260 بسی خون خوردهام در روز و در شب بسی اینجا کشیدم رنج با تب

261 بسی خون خوردهام در سال و در ماه که تاگشتم ز عشق یار آگاه

262 بسی خون خوردهام در صبح و در شام که تا دیدم رخ جانان سرانجام

263 کنون این پرده شد باز و رخ یار ز عطّار آمده آخر پدیدار

264 کنون این پرده اینجاگاه بازست ز شیب این دم مرا وقت فراز است

265 کنون هیلاج ماند وهیچ دیگر ندانم تا ببازم جان یا سر

266 کنون هیلاج ماندست آخر کار که تا بیرون نهم من سر بیکبار

267 کنون هیلاج ماندست و بگوئیم چو دانستیم کایندم ذات اوئیم

268 همه وصلست اینجاگه کتابم ز وصل جاودانی بی حجابم

269 حجابی نیست این دم یار ما راست که بیشک در یکی دیدار ما راست

270 حجابی نیست این دم دوست پیداست در اینجا مغز او در پوست پیداست

271 حجابی نیست جانم راه بردست ره خود را بسوی شاه بُردست

272 حجابی نیست جانان آشکار است چو دیدم من همه دیدار یار است

273 حجابی نیست این دم دوست ماراست کرا اینجا سخن زین نوع یار است

274 سخن بسیار ماندست و نماندست بخود عطّار از آن چندی بخواند است

275 که وصل یار او را داد پاسخ ز دید شرع نی فرع تناسُخ

276 تناسخ گرچه حکمت هست چندی ز من بشنو ز جان و دل تو پندی

277 تناسخ حکمت یونان زمین است مرا زان هیچ نه عین الیقین است

278 تناسخ دورت اندازد ز دیدار مر این یک نکته را از جان نگهدار

279 تناسخ مر تراکی ره نماید ترا اندوه در آخر فزاید

280 تناسخ چیست مر کفر و ضلالت مخوان اینجایگه علم جهالت

281 حقیقت علم قرآن را بیاموز بنور علم قرآن گرد پیروز

282 بقرآن راه خود را باز یابی در اینجا صدهزاران راز یابی

283 بهردم صد هزار اسرار بینی پس از آن گاه کل دیدار بینی

284 تمام آمد کنون در سرّ قرآن جواهر ذات را میبین و میخوان

285 تمام آمد کتاب اینجا در اسرار حقیقت هست در وی سرّ پدیدار

286 تمامت این زمان اینجا کتابم چو رفت از پیش اینجاگه حجابم

287 تمامت این زمان این جوهر الذات نمودم راز جان با جمله ذرّات

288 کتاب اینجا تمام آمد در آخر که با ما هست جانان گشته ظاهر

289 مر این اسرارها با خاص و عام است کتاب اینجا در این معنی تمام است

290 که ذات پاک بیچون آشکار است درون جمله در پنج و چهار است

291 الهی عالم السرّی و دانی که تو گفتی همه سرّ و تو خوانی

292 الهی عالم السرّی در اسرار همه کون از نمود تو خبردار

293 الهی عالم السرّی حقیقت که خود میبینی اینجا دید دیدت

294 الهی این زمان عطاآر با تست در اینجا دیده و دیدار با تست

295 تودید جملهٔ ای صانع پاک از این رمزم رهان و بخش تریاک

296 تو دانی هرچه خواهی کن یقین هان مر او را زین همه گفتار برهان

297 تو دانی هرچه خوهی کن که جانی نمیدانم دگر باقی تو دانی

298

عکس نوشته
کامنت
comment