1 تعالی اللّه از این دیدار پرنور که در ذرّات عالم گشت مشهور
2 تعالی اللّه زهی ذات مصوّر تعالی اللّه توئی ذات منوّر
3 تعالی اللّه از این فیض دررپاش که میپاشد چه زاهد را چه اوباش
4 تعالی اللّه از این دیدار بیچون کز آن شوقست رقّاصان گردون
1 کسی پرسید ازمنصور این راز که آدم چون بدش انجام و آغاز
2 چه نقشی بود آدم بازگویم که تو راز جهانی بازگویم
3 جوابش داد پس منصور آن دم که تو مر نقش میدانی مر آدم
4 چنین آدم در اینجا میشناسی خموشی کن که مرد ناسپاسی
1 دلا تا چند دُرهای معانی ز مهر خاطرت اینجا فشانی
2 که میداند بیان جز راز دیده که اوّل رادر آخر باز دیده
3 که میداند بیان لَنْ ترانی بجزموسی صفاتی بر معانی
4 که بد بر طور عشق او راز اسرار بگفته باشد و بشنیده از یار
1 بسوز ای دل اگر تو سوختستی درونت آتشی افروختستی
2 بسوز ای دل همه راز نهانی که خود گفتی و هم خود میندانی
3 بسوز ای دل که همدردی ندیدی در این ره همچو خود فردی ندیدی
4 بسوز ای دل که همراهانت رفتند در این ره خفته تو ایشان نهفتند
1 در آن ساعت که این پرده برافتد ترا آن دم نظر بر جوهر افتد
2 در آن ساعت که این پرده نماند ترا جوهر بنزد خویش خواند
3 در آن دم باز بینی یار خود گم که بودی کرده در دیدار قلزم
4 حجاب آن دم که برگیرندت از پیش بجز یکی مبین چه پس چه از پیش
1 در این عنصر عیانست و نظر کن نظر بر شیب و دیگر بر زبر کن
2 در این عنصر حلالست آشکاره در این صورت وصالست آشکاره
3 در این عنصر همه دیدار جانست اگرچه در درون پرده نهانست
4 در این عنصر ببین تا راز دانی در این عنصر جمالش باز دانی
1 چنان گم دید خود در دید اول که جسم و جان شد اندر هم معطّل
2 چو او خود دید خود را دید جانان درون جزو و کل خورشید رخشان
3 چنان گم دید خود اندر صفات او که پیدا شد حقیقت عین ذات او
4 چنان خود دید در آخر در اول کسی اندر یکی صورت مبدّل
1 چنان مستغرقی کاینجان و جانان بود این آن زمان از خویش پنهان
2 شوی و بود خود یکسان نهی تو کز این عین مرض یابی بهی تو
3 گمان برداشتی و رنج باقی شکستی مر طلسم و گنج باقی
4 شکستی این طلسم و شد پدیدار ترا اینجا حقیقت گنج اسرار
1 نه اصل خون ز حیوان و نباتست نبات از فیض و فیض از نور ذاتست
2 نه اصل جان و دل از قطرهٔ خونست ولی این معنی از گفتار بیرونست
3 ز فیض نور میروید نباتی ز حیوان بعد از آن آرد حیاتی
4 منم عین نبات و بود حیوان شود پیدا حقیقت جسم انسان