1 چون برگِ گلت بدید گلبرگِ طری شق کرد قَصَب به دست بادِ سحری
2 شد تا به برِ گلابگر جامه دران از شرم رخت در آتش افتاد و گری
1 در پیش رخ تو آفتاب افسانهست در جنبِ لبت جام شراب افسانهست
2 چون گل بشکفت و رونقِ روی تو دید از شرمِ تو آب شد، گلاب افسانهست
1 گل بین که گلابِ ابر میدارد دوست وز خنده چو پسته مینگنجد در پوست
2 تا بادِ صبا بر سرِ گل مُشک افشاند مینازد از آن باد که اندر سرِ اوست
1 گل گفت که رفتنم یقین افتادست یک یک ورقم فرا زمین افتادست
2 از عمرِ عزیز اگرچه صد برگم من بی برگ فتادهام، چنین افتادست
1 گل گفت: اگرچه ابر صدگاهم شُست آن دست همی ز عمر کوتاهم شُست
2 بلبل بر گل ازین سخن زار گریست یعنی همه روز خون به خون خواهم شُست
1 گل گفت که دست زرفشان آوردم خندان خندان سر به جهان آوردم
2 بند از سرِ کیسه برگرفتم رفتم هر نقد که بود با میان آوردم
1 گل گفت که تا روی گشادند مرا هم بر سر پای سر بدادند مرا
2 هر چند لطیفِ عالمم میخوانند بنگر تو که چه خار نهادند مرا
1 گل گفت که تا چشم گشادند مرا دیدم که برای مرگ زادند مرا
2 هر چند که صد برگ نهادند مرا بی برگ به راه سر بدادند مرا
1 گل گفت: کسم عمر به دریوزه نداد دادِ دلِ من گنبدِ فیروزه نداد
2 ایام اگر چه داد صد برگ مرا چه سود که برگِ عمر یک روزه نداد
1 گل گفت: ز رخ نقاب باید انداخت جان در خطر عذاب باید انداخت
2 چون در آتش گلاب میباید شد ناکامْ سپر بر آب باید انداخت